نقد و بررسی فیلم Phantom Thread
Phantom Thread یا همان رشته خیال، قصهی عجیبی با محوریت عشق است. قصهای که روایتگر انسانهای مغرور، شیفته کار، سردرگم و مکانیکی بوده که خود را در نقابی از قدرت خیالی پنهان کردهاند. انسانهایی که سعی میکنند با ارائهی یک شخصیت قوی و غیرقابل نفوذ و تبیین قوانینی سفت و سخت، خود را محکم و استوار نشان دهند و راه را بر روابط عاطفی عمیق میبندند. روابط عاطفی که میتواند در شخصیت این آدمها نفوذ کند و زیر و بم آنها را بیرون بریزد و در نتیجه نقاط ضعفشان آشکار شود. «رشته خیال» ماجرای عشقی که نماد ضعف و سستی است را بازگو میکند. با بازیمگ همراه باشید تا به بررسی جدیدترین اثر پل توماس اندرسون بپردازیم.
پل توماس اندرسون یکی از کارگردانان جوان و سرشناس دنیای امروز هالیوود است. آثار او تفاوت قابل توجهی با دیگر عناوین سینمایی دارد و از طرفی هیچ یک از دو فیلم خود اندرسون شبیه هم نیست! اندرسون استعدادی جادویی در به تصویر کشیدن شخصیتهای داستانی و روابط آنها با یکدیگر دارد و در کارش بسیار وسواسی است و سعی میکند تا کوچکترین جزئیات را هم مدنظر داشتهباشد. جزئیاتی که در ادامهی مقاله، به آنها اشاره خواهیم کرد.
اندرسون برای ساخت جدیدترین اثر خود به سراغ بازیگر کارکشتهای به نام دنیل دی لوئیس رفت. این دو پیش از این، سابقه همکاری در فیلم شاهکار There Will Be Blood را داشتهاند و از زیر و بم کاری یکدیگر اطلاع دارند. طبیعتا ما هم انتظار داریم تا بازی بازیگران در این اثر، پختهتر و واقعبینانهتر از قبل شود. حال اینکه آیا فیلم توانسته شخصیتهای باورپذیر و منطقی ارائه کند را در ادامه بررسی خواهیم کرد.
داستان فیلم با نمایش یک روز کاری زندگی رینولدز وودکاک شروع میشود. شخصیتی که منظم، وسواسی، متعهد به کار و بسیار جدی است. او یک روال روتین روزانه دارد و به محض بیدارشدن، کارش را هم شروع میکند. او یک خیاط و طراح مد بوده و در منزل شخصیاش مشغول به کار است. یکی از عجیبترین نکات زندگی رینولدز که از همان ابتدای فیلم متوجه میشوید، حضور کمرنگ خانواده و روح زندگی در خانهی اوست. گویی همه برای کار کردن بیوقفه در این خانه جمع شدهاند. حتی خواهر رینولدز که میتوانست خلاء عاطفی او را پر کند، تبدیل به یک منشی و دستیار شخصی در امور کاریاش شده است. آدمهای این خانه به ندرت از احساسات و عواطف صحبت میکنند و هر یک دیواری مستحکم دور خود کشیدهاند و خود را در زندان تنهایی اسیر کردهاند تا مبادا تمرکز فکر و ذهنشان، از کار به جای دیگر برود.
اگر بخواهیم این شخصیتها را از منظر روانشناسی بررسی کنیم، به نکات جالبی میرسیم. افرادی که خود را غرق در کارشان کردهاند و بسیار جدی و عبوس هستند، کمتر به دنبال لذتهای شخصی و تفریح میروند. چراکه آنها در دوران کودکی آموختهاند باید کودک درون خود را تا جای ممکن سرکوب کنند. از والدینشان یاد گرفتهاند که اگر به طور مداوم در حال تلاش و کوشش و کارکردن نباشند، ممکن است زنده نمانند! برای آنها کار کردن یعنی زنده ماندن! کار همه چیز است و جز کار هیچ چیز نیست! به همین دلیل چنین افرادی کمتر به سراغ تشکیل خانواده میروند و اگرهم بروند، کمتر به وقتگذرانی با خانواده خود میپردازند؛ چون معتقدند خانواده آنها را از شغلشان منحرف میکند و پول درآوردن مهمترین کار دنیاست و احیانا اگر هم پول بدست آوردی نباید آن را خرج تفریح کنی و این پول همیشه باید پس انداز شود!
رینولدز وودکاک هم دقیقا از همین تیپ شخصیتی است. او زندگی خود را وقف کار کرده و جایی برای خانواده و عواطف باقی نگذاشتهاست. اما اینکه او چطور این گونه تربیت شده و والدینش با او چه کردهاند، یکی از نکات جالب فیلم است که اتفاقا در پیشزمینهی داستانی رینولدز به این مورد به خوبی پرداخته میشود و ما با سیر تکامل شخصیتی او و اینکه چرا چنین است، آشنا خواهیم شد.
اینجاست که هنر بازیگری دیلوئیس و کارگردانی اندرسون هر دو به خوبی با هم درآمیخته میشوند و معجونی بی نظیر به وجود میآورند. یک شخصیت بسیار باورپذیر که گویی شما هر روز زندگی خود با او مواجه شدهاید و از زیر و بم آن خبر دارید. دیلوئیس به قدری در شخصیت خود غرق میشود که انگار او از ابتدا یک خیاط، طراح مد، کاری و عبوس بوده و مهارت فوقالعاده او در بازیگری کاری میکند تا این شخصیت برای شما واقعی جلوه کند. حتی طرز صحبت و لهجهی دیلوئیس کاملا مطابق چنین شخصیتی بوده و فکر میکنید که از کودکی با همین لهجه صحبت میکرده است! برای درک بهتر و مقایسه قدرت بازیگری او کافی است تا این نقش را با بازی او در فیلم Gangs of New York مقایسه کنید. دو نقش گوناگون که از زمین تا آسمان فرقشان است اما دیلوئیس به خوبی از پس هر دو برآمده! یکی فردی آرام، لاکچری، درونگرا، کاری و عبوس بوده و دیگری شخصی عصبانی، فحاش، عیاش و ولگرد است! دیلوئیس میتواند یک لحظه «بیل قصاب» باشد و لحظه دیگر مانند «وودکاک» رفتار کند!
با اینحال روند عادی زندگی وودکاک خیلی طول نمیکشد و در یک نقطه، این روتین از مسیر خود خارج میشود! زمانی که رینولدز از محل کار و شهر زندگیاش دور میشود و به یک روستا میرود. به طبع با دورشدن از محل کارش، آن شخصیت عبوس را هم در محل کارش جا میگذارد و با دلی سرزنده به بیرون از شهر میرود. رینولدز به محض ورود به روستا، وارد یک رستوران میشود و در آنجا «آلما» که پیشخدمت رستوران است را ملاقات میکند و در اولین نگاه هم عاشقش میشود. رینولدز از پوشش و دیوار محافظ خود بیرون میآید و شخصیتی خندان، صبور و عاشق و شوخطبع از خود به نمایش میگذارد. همین جا است که ما متوجه میشویم او همیشه فردی عبوس و بدخلق و کاری نیست و همهی اینها در واقع پوشش و محافظ هستند. فرد واقعی، همان شخصیتی است که در اولین برخورد با آلما، خودش را نشان میدهد. هویتی که نمایانگر کودک درون اوست و بسیار بی دفاع و آسیب پذیر است.
این کودک درون رینولدز، عاشق آلما شده و با یک تلاش ساده هم دل او را بهدست میآورد. در مقابل ما شخصیت آلما را داریم. یک دختر روستایی صاف و سادهدل که بسیار مهربان و احساسی بوده و هر لحظه منتظر است تا شاهزادهاش سوار بر اسب سفید به سراغش بیاید و او را با خود ببرد! که خب البته این اتفاق هم میافتد! آلما با دیدن یک مرد ثروتمند باکلاس شهرنشین که به او علاقهمند شده، به درخواستش برای دوستی و آشنایی بیشتر، پاسخ مثبت میدهد و این آشنایی، سرنوشتش را تغییر میدهد. البته این نکته را مدنظر داشته باشید که آلما عاشق شخصیت واقعی و کودک درون رینولدز شده و هنوز با چهره عبوس و گرفته او در محل کار مواجه نشده است.
اما در اولین قرار رینولدز و آلما چه اتفاقی میافتد؟ آیا این دو باهم بعد از یک شام مفصل در یک رستوران شیک، در خیابان قدم میزنند و با صحبتهای عاشقانه دل یکدیگر را میربایند و دست آخر رابطه به باهم بودن ختم میشود؟ تا قدم زدن را درست حدس زدید، اما زمانی که آلما و رینولدز وارد خانه میشوند، ماجرا بر خلاف تصورتان به گونه دیگری پیش میرود. رینولدز آلما را به اتاق پرو برده و سایز بدن او را اندازه میگیرد تا ببیند که آیا آلما بدن مناسب را برای مانکن شدن و تن زدن لباسهایش دارد یا خیر! آلما خیلی زودتر از آنچه که تصور میکردیم به یک وسیله ابزاری برای رینولدز تبدیل شد. رینولدز او را به مشابه یک مانکن زیبا میدید که باید لباسهایش را به تن آلما میکرد و با بدن او لباسهایش را به دنیا نشان میداد.
از طرفی در همین حین است که سیریل، خواهر رینولدز، وارد خلوت این دو زوج شده و حساب کتابش را با نوشتن سایزهای بدن آلما شروع میکند. او هم مانند رینولدز معتقد بود که آلما یک بدن ایدهآل برای مدل شدن دارد. سیریل خیلی سرزده وارد شده بود و کوچکترین اهمیتی به خلوت برادرش و آن دختر نمیداد. گویی خود رینولدز هم از این مداخله بدش نمیآمد و سیریل از قبل اجازه داشته تا در هر خلوت برادرش وارد شود!
آلما همهی اینها را در همان قرار اول دید. اینکه او یک ابزار بیش نیست و رینولدز میخواهد از او استفاده ابزاری کند و احتمالا عشقش واقعی نباشد. از طرفی دخالتها و مزاحمتهای خواهر او نیز میتواند برای رابطهشان مشکل ایجاد کند و همیشه باید این نکته را مد نظر بگیرد که خواهر رینولدز نزدیکترین کس به اوست و هیچکس نمیتواند این دو را جدا کند؛ حتی معشوقهی رینولدز! آلما همهی این ها را دید، اما به آنها توجهی نکرد. او احساس رضایت داشت، چون فکر میکرد وارد کاری شده که در آن بهترین است. مهم نبود که تبدیل به یک وسیله شده، مهم این بود که بهترین وسیله است. مهم نبود که وارد زندگی یک فرد با رفتاری عجیب شده، مهم این بود که قرار است به شهر برود و باکلاس شود. مهم نبود که رینولدز هیچگاه او را بیشتر از همه دوست نخواهد داشت، مهم این بود که او قرار است با یک انسان ثروتمند زندگی کند و به آرزوهایش برسد. آلما همهی اینها را با هم دید و تصمیم گرفت که با رینولدز همراه شود.
در ادامه با ورود به محل کار رینولدز، اوضاع به شدت تغییر میکند. رینولدز دیگر آن شخصیت گرم و صمیمی و خوشخنده در برخورد اولیه را نداشت. حالا او یک فرد عبوس و کاری و وسواسی شده بود. اما از طرفی آلما، همان آلمای روستایی بود. همچنان شخصیتش و طرز برخوردش ساده و صمیمانه، و دلش پر از آرزو و احساس است. مسلمانه این شخصیت آلما، با شخصیت کاری رینولدز جور درنخواهد آمد و متعقبا، میان این دو تقابل، تضاد و درگیری ایجاد خواهد شد. آلما هم به جنگ با شخصیت عبوس رینولدز میرود و تلاش میکند تا دوباره همان کودک درون رینولدز را بیدار و فعال کند. اما رینولدز نمیخواست این موضوع را قبول کند و اصرار داشت که کنار گذاشتن شخصیت محافظ و پوششی او ممکن است لطمه جدی به کارش بزند و تمرکز و حواس او از شغلش منحرف شود. اما آلما به مبارزهاش ادامه میدهد و در ادامه داستان، ماجراهای جالب و دیدنی پیش میآید. از لحظات عاشقانه کلاسیک گرفته تا برخوردها و جدلهای عمیق این دو زوج.
اگر در نحوه فیلمبرداری کمی دقیق تر شویم، درمییابیم که فیلمبرداری مانند سایر آثار کلاسیک بوده و ساختار سادهای دارد. دوربین تا جای ممکن از شلوغ کردن صحنهها پرهیز میکند و اغلب شخصیتهای مهم در مرکز دوربین قرار گرفتهاند. چهره و حالات بازیگران نیز سوژه بعدی فیلمبرداری هستند. این سبک فیلمبرداری دقیقا متناسب با فضا و داستان فیلم بوده که تمرکز آن بر شخصیتها و روابط و احساسات آنها است.
اما داستان فیلم نقاط ضعفی هم دارد و همیشه ثابت و محکم نیست. شخصیتهای فیلم در ادامه داستان و خصوصا در نیمهی دوم فیلم، رفتارها و اعمال غیرمنطقی از خود نشان میدهند. رفتارهایی که با تعریف شخصیتیشان جور درنمیآید و گویی تنها برای پیشبرد داستان و افزودن جاذبه و هیجان به آن تعریف شدهاند. به نوعی میتوان گفت که شخصیتهای فیلم فدای روایت داستانی شدهاند! حتی داستان فیلم هم قربانی نحوه روایت آن شده است! چون در انتهای فیلم، پایان آن به قدری مبهم است که اصلا نمیتوانید بگویید که دقیقا چه اتفاقی افتاد! اشتباه نکنید! این مبهم بودن از جنس فیلم های اصغر فرهادی نیست که بگوییم هرکسی برداشت خودش را داشته باشد! انگار خود نویسنده دقیقا نمیدانسته که چطور باید پایانی برای آن بنوسید که همه اتفاقات را جمع و جور کند! آیا میخواسته یک پایان مبهم و قابل نقد بنوسید یا یک پایان خوش و سرراست؟
حقیقتا خود ماهم متوجه نشدیم! علاوه بر این پایان ضعیف، رفتارهای غیرمنطقی شخصیتها که شالوده پیشین آنها را از بین میبرد را هم در نظر بگیرید!
اما از داستان و نحوه روایت آن که بگذریم، میرسیم به دکوراسیون و فضاسازی و طراحی لباس، که الحق باید گفت بزرگترین نقطه قوت فیلم است. از آنجا که ماجرای اصلی در مورد لباس است پس این پوششها هستند که حرف اول و آخر را میزنند و به نوعی باید گفت که در این فیلم، لباس همه چیز است! طراحی لباسها و رنگبندی آنها بسیار دقیق و موشکافانه صورت گرفته و با فضای فیلم و شخصیتها همخوانی دارد. به عنوان مثال در ابتدای فیلم (در اولین ملاقات آلما و رینولدز) ما میبینیم که هر دو لباسهایی با رنگهای آتشین، جذاب، برانگیزنده و شاد به تن کردهاند. در دعوا و مشاجره، لباسهایشان، رنگ تیرهتر و حجم بیشتری دارد و انگار در حال خفه شدن در تلی از لباس هستند و این همان نماد محافظ و پوشش ذهنی است که شخصیتها دور خود قرار میدهند تا دچار آسیب نشوند.
https://bazimag.com/index.php?id=8755&option=com_k2&view=item#sigFreeId6f71f9f4b0
اگر در لباسهای آلما دقت کنید، متوجه میشوید که او بیشتر اوقات لباس قرمز به تن دارد. رنگ قرمز نماد عشق، آتش و انرژی است. در واقع این طرز لباس پوشیدن آلما نشان از سرزندگی و احساس درونی او دارد.
این قضیه به ویژه در مورد رینولدز صدق میکند. به عنوان مثال در تصویر زیر به لباس او دقت کنید. او در حال مشاجره با آلما است و این لباس را به تن کرده. آیا فکر نمیکنید که لباسهایش کمی بیش از حد زیاد هستند؟ آیا آن دستمال گردن باعث خفگی او نمیشود؟! در واقع کارگردان خواسته تا با این نوع پوشش، افکار درونی رینولدز را نشان دهد. او حالتی محافظه کارانه به خود گرفته و به شدت در حال مراقبت از کودک درونش است که مبدا دوباره فعال شود!
فضاسازیهای فوقالعاده فیلم به خوبی نمایانگر دهه 60 میلادی انگلستان هستند. ماشینها، چیدمان منازل، لباسها و فضاها همگی به خوبی با یکدیگر متناسب هستند و یک مجموعه فوقالعاده را پدید آوردهاند که شما را غرق در خود خواهند کرد. البته ناگفته نماند که بخشی از این فضاسازیها و طراحی لباسها محصول کار دی لوئیس است و فضای خانه وودکاک و دکوراسیونش را او چیده است.
وی در مصاحبهای اعلام کرده بود که حتی محیط اطراف وودکاک را نیز خودش درنظر میگرفت؛ اینکه دکوراسیون خانه او به چه شکل باشد، خودکاری که استفاده میکند چه باشد، دفترچهای که طرحهایش را در آن میکشد به چه صورت باشد، کمد میزکارش شامل چه وسایل و محتوایاتی باشد؛ دی لوییس حتی سگ کاراکترش را خود انتخاب کرد. او در مورد تک تک جزئیات بسیار فکر میکرد و حتی گاهی اوقات از کوره در میرفت و عصبانی میشد.
به هر حال باید کلیه سازندگان فیلم را در این زمینه تحسین کرد که اثری بیهمتا در فضاسازی و طراحی لباس خلق کردهاند. از تحسین و تعریف بیشتر پرهیز میکنم و از شما میخواهم خودتان با دیدن تصاویر زیر، به عظمت فضاسازی بی نظیر فیلم پی ببرید!
https://bazimag.com/index.php?id=8755&option=com_k2&view=item#sigFreeIdb40d6c8e95
در انتها باید گفت که Phantom Thread، فارغ از همه پیچیدگیهای داستان و شخصیتپردازی، هنوز هم یک داستان عاشقانهی ساده کلاسیک است که در دهه 60 میلادی و در فضای پساجنگی انگلستان رقم میخورد. موسیقی و نحوه فیلمبرداری متعلق به همان دوران است و به خوبی میتواند شما را در این اثر هنری غرق کند. بازی بازیگران و کارگردانی نیز در اوج قرار دارد و شخصیتها همگی باورپذیر و فوقالعاده ارائه شدهاند. فقط ایکاش این فیلم در زمینه داستان و نحوه روایت آن، یک مسیر منطقیتری را در پیش میگرفت تا پایانی منجسمتر ارائه میکرد.
اما سوالی که در پایان برای مخاطب باقی میماند این است که:
آیا باید فیلم Phantom Thread را تماشا کند؟
بله قطعا باید این اثر را تماشا کرد
البته نه به خاطر داستان عاشقانهاش، نه به خاطر فضاسازی و طراحی لباسهای زیبایش، نه به خاطر موسیقیهای دلنوازش، بلکه باید به خاطر خود دنیل دی لوئیس این فیلم را تماشا کرد. این احتمالا آخرین اثر اوست و ما دیگر او را در سینما نخواهیم دید. این فیلم میتواند برای شما به مثابه یک بدرقه باشد.
نظرات (2)