بازی Death Stranding با ایدهها و روایتی که ذهن هیدئو کوجیما را به یکی از خاصترین چهرههای صنعت گیم تبدیل کرده، داستانی عجیب و فراموشنشدنی ارائه میدهد که در مرز میان واقعیت، مرگ، عشق و تنهایی شکل میگیرد. با نزدیک شدن به عرضهی قسمت دوم این بازی، بسیاری از بازیکنان همچنان تلاش میکنند بفهمند که در قسمت اول واقعاً چه اتفاقی افتاده بود. اگر شما هم در این دستهاید، در ادامه داستان بازی را به زبان ساده و کاملاً قابل فهم بخوانید؛ یک مرور کامل، با تمرکز بر مفاهیم کلیدی و اتفاقات مهم.
در جهان Death Stranding، مرگ مثل همیشه پایان ماجرا نیست. بین دنیای زندگان و مردگان، منطقهای مرموز به نام Beach (ساحل) قرار دارد؛ جایی که روح انسانها از آن عبور میکنند تا به جهان بعدی برسند. اما در این دنیا، گاهی چیزی در این فرآیند مختل میشود. اگر روحی نتواند عبور کند و در ساحل گیر کند، احتمال دارد به دنیای زندهها بازگردد و این بازگشت باعث رویدادی مرگبار به نام Voidout شود؛ انفجاری عظیم که نهتنها جسم، بلکه فضا و واقعیت را نابود میکند. نتیجه؟ شهرهایی که در لحظه به گودالهای متافیزیکی تبدیل میشوند.
این اختلال میان دو جهان، که به آن Death Stranding گفته میشود، از یک رویداد مرموز در نیویورک آغاز شد. مادر بارداری که مرگ مغزی شده بود، هنگام عمل سزارین باعث انفجار و ویرانی کامل شهر شد. این فاجعه مرز بین دنیای مرگ و زندگی را شکست و موجوداتی به نام BT (Beached Things) پا به دنیای ما گذاشتند؛ ارواحی سرگردان، خطرناک و نامرئی که حضورشان خطر مرگ را در هر لحظه یادآوری میکند.
دولت آمریکا، که حالا عملاً فروپاشیده، با راهاندازی پروژهای مخفیانه سعی در کنترل این بحران دارد. آنها شروع به پرورش نوزادانی در رحم مادران مرگمغزی میکنند و این نوزادان – که به آنها Bridge Babies یا BB میگویند – میتوانند BTها را تشخیص دهند. این پروژه بهرغم موفقیت عملی، از نظر اخلاقی و انسانی فاجعهبار است و زمانی که حقیقت فاش میشود، اعتماد مردم به کل سیستم از بین میرود.
در این میان، رئیسجمهور جدید یعنی بریجت استرند تصمیم میگیرد با ایجاد یک شبکهی اطلاعاتی مبتنی بر انرژی "Chiral" به نام Chiral Network، بازماندههای کشور را با هم متحد کند و ارتباط را میان ایستگاههای دورافتاده برقرار سازد. اما حقیقت پشت ماجرا این است که بریجت خود دارای دو وجود موازی است: جسمش در جهان ما و روحش که به نام آملی (Amelie) شناخته میشود، در ساحل زندگی میکند. آملی در واقع یک موجود بیهمتا به نام Extinction Entity است که وجودش برای بهپایانرسیدن حیات بشر برنامهریزی شده. او در تلاش است تا با استفاده از شبکهی Chiral و اتصال تمامی انسانها، آخرین رویداد انقراض را تسریع کند.
قهرمان داستان ما، سم پورتر بریجز، پسرخواندهی بریجت، کسی است که پیشتر در حادثهای شخصی همسر و فرزند متولدنشدهاش را از دست داده و از جامعه کنارهگیری کرده. سم دارای توانایی خاصی به نام DOOMS است که به او امکان میدهد BTها را ببیند و حتی پس از مرگ دوباره به زندگی بازگردد (پدیدهای به نام Repatriation). او حالا باید سفری عظیم را از شرق تا غرب آمریکا طی کند تا ایستگاهها را به هم متصل کرده، ارتباط انسانی را احیا کند و مانع از برنامهی مرگبار آملی شود.
در این مسیر، سم با دشمنانی مانند هیگز مواجه میشود، کسی که قدرتهایی مشابه آملی دارد و هدفش تسریع انقراض است. از طرفی، روح پدر واقعی سم – کلیف آنگر – که در گذشته کشته شده، به دنبال یافتن فرزند گمشدهاش در جهان مردگان سرگردان است. سم که حالا در کنار BB کوچکی به نام لو (Lou) قرار گرفته، میفهمد که خودش همان فرزند گمشدهی کلیف است؛ نوزادی که به لطف مداخلهی آملی پس از مرگش به زندگی بازگردانده شد و بعدها توسط بریجت به فرزندی گرفته شد.
در نهایت، سم موفق میشود با رسیدن به آملی، او را قانع کند که بهجای پایاندادن به زندگی، به انسانها فرصت بدهد تا شاید راهی بهتر پیدا کنند. آملی تصمیم میگیرد در ساحل بماند، از انسانها جدا شود و بدین شکل، آخرین انقراض را به تعویق بیندازد. سم نیز به دنیای زندگان بازمیگردد و تصمیم میگیرد با نجات لو و ترک سیستمهای حاکم، بالاخره زندگیای مستقل، پر از عشق و بدون ترس را آغاز کند.
Death Stranding داستانی است دربارهی مرزهای بین مرگ و زندگی، ارتباط و تنهایی، و قدرت انتخاب در برابر سرنوشت. جهانی پر از استعاره و مفاهیم فلسفی که به لطف روایت متفاوت و شخصیتهای عمیق، همچنان ذهن بسیاری را به خود مشغول کرده. حالا که قسمت دوم در راه است، درک بهتر این داستان، کلید ورود به فصل بعدی این ماجراجویی عمیق خواهد بود.








نظرات