پیشزمینهی داستانی وقایع Red Dead Redemption2
اگر عنوان RDR2 را بازی کردهباشید، حتما میدانید که محور اصلی این عنوان، گنگ ون در لیند است و هستهی این گنگ هم کسی نیست جز شخص داچ ون در لیند. بنابراین برای اینکه بتوانیم داستان RDR2 را بهتر درک کنیم، لازم است تا مروری بر پیشینهی این گنگ و شخصیتهایش داشتهباشیم. توصیه بنده به مخاطبان محترم این است که چه RDR2 را تمام کرده باشید یا نه، این مطلب را بخوانید. چون نه تنها نکات داستانی را لو نمیدهد بلکه به بازگویی وقایعی میپردازد که احتمالا در طول بازی چیزی از آنها نشنیدهاید و اطلاعات جدیدی کسب خواهید کرد. پس با بازیمگ همراه باشید.
تاریخچهی گنگ Van Der Linde
بگذارید برگردیم به روزهای تاریخی قرن نوزدهم؛ قرنی که گاوچرانها حاکم بیچون و چرای آن بودند. حدود 10 سال است که از جنگ داخلی ایلات متحده آمریکا میگذرد؛ جنگی خونین که بدون شک چهرهی آمریکا را برای همیشه تغییر داد. بعدها در طول بازی با شخصیتهای زیادی برخورد خواهیم کرد که یا به طور مستقیم در جنگ دچار جراحت جسمی شدهاند و یا به طور غیرمستقیم از نظر روحی دچار سرخوردگی گشتهاند. این نکته را به یاد داشته باشید تا بعدا به آن برسیم.
به هر حال در همین بحبوبهی دوران بازسازی پساجنگ، دو جوان خوشخیالی با دلی پر از آرزو در یک کاروان به سمت شیکاگو در حال سفر بودند. یکی از آنها داچ ون در لیند است و دیگری هوزیا متیوز نام دارد. در ابتدا این دو همدیگر را نمیشناسند اما وقتی که شب فرا میرسد و کاروان در یک جایی کمپ میکند، هوزیا چشمش به اموال داچ میافتد و سعی میکند تا از او دزدی کند. اما به محض اینکه جیب او را میزند متوجه میشود که داچ هم دقیقا در حال دزدی از او بودهاست! این دو به یکدیگر نگاه میکنند و پس از اینکه میفهمند که همزمان میخواستند از هم دزدی کنند، میزنند زیر خنده و مهارت یکدیگر را تحسین میکنند. اینجا بود که یک دوستی و صمیمیت قوی میان داچ و هوزیا شکل گرفت و آنها تصمیم گرفتند تا یک تیم شوند و به ماجراجویی در زندگی بپردازند. بالاخره هرچه باشد هر دو مهارت کافی داشتند و چابک و زرنگ بودند و چه بهتر که با یکدیگر همکاری میکردند تا از پس مشکلات زندگی بهتر بربیایند.
در طول این مدت، داچ توانست هوزیا را قانع کند که با دزدی از ثروتمندان و رساندن آن پول به فقرا، میتوان به رستگاری رسید. رستگاری که بیشک ما را به یاد رابینهود انگلیسی میاندازد. البته تفاوت عمده داچ با رابینهود این بود که داچ اساسا به حکومت و دولت اعتقادی نداشت. او با نگرش آنارشیستی به دنیا نگاه میکرد و یک آرمانشهر آزاد و وحشی را در نظر داشت که به دور از هرگونه فشار، محدودیت و دخالت دولت جریان داشت. آرمانشهری که هرکس در آن مختار است هرکاری دلش میخواهد انجام دهد. داچ خودش را یک فرد انقلابی و تحولخواه میدانست و معتقد بود که ایدئولوژی گنگش میتواند سرمشقی برای کسانی باشد که میخواهند راه او را دنبال کنند. با این افکار، هوزیا و داچ شروع به سرقت از کسانی کردند که گمان میبردند "لایق" این دزدی هستند.
یکی از این سرقتها، ماجرای کلاهبرداری در شهر Kettering واقع در ایالت اوهایو بود. داچ و هوزیا خود را بازرگانان بینالمللی جا زدند و اعلام کردند که یک شرکت حمل و نقل پرتغالی دارند و میخواهند سهام این کمپانی را بفروشند. تعدادی از اهالی ساده لوح هم این ادعا را باور کردند و 300 دلار از سهام خیالی این شرکت هرمی را خریدند! اما طولی نکشید که کلانترشهر متوجه کلاهبرداری آنها شد و این دو جوان را دستگیر کرد. اما کمی بعد در روز 29 مارچ سال 1877، آنها نه تنها توانستند از بازداشتگاه فرار کنند بلکه در حین فرار کلانترشهر را هم با طناب به دیوار بستند و از او دزدی کردند!
داچ و هوزیا، در ادامه مسیر خود با نوجوانی یتیم و بیخانمان روبرو میشود. یک پسر 14 ساله شرور که هیچ سرپناهی نداشت و والدینش را از دست دادهبود. هوزیا و داچ تصمیم گرفتند تا او را بزرگ کنند و به او خواندن، نوشتن، تیراندازی و سایر مهارتهای لازم برای زندگی را بیاموزند. حدس میزنید که این نوجوان یتیم که بود؟
بله او همان آرتور مورگان خودمان است که زیر دستان داچ و هوزیا بزرگ شد و در واقع داچ به نوعی پدر معنوی آرتور بود. اما خانواده آنها هنوز تکمیل نشده بود و یک مادر مهربان و دلسوز کم داشت. اینجا بود که داچ وارد یک رابطه عاشقانه با خانم سوزان گریمشا شد و او را وارد گنگ کرد. حتی کمی بعد آنها یک سگ به نام کوپر را صاحب شدند و آرتور مسئول این سگ شد و یک پیوند عاطفی-روحی با او برقرار کردهبود. حالا خانوادهها تکمیل شده بود. داچ و هوزیا نانآوری میکردند، خانم گریمشا هم به مراقبت از آرتور و رسیدگی به امور روزانه میپرداخت. همه تقریبا شاد و خوشحال بودند جز یک نفر؛ هوزیا متیوز.
هوزیا مجرد بود و احساس تنهایی میکرد بنابراین تصمیم گرفت که دل به دریا بزند و یک همسر برای خودش انتخاب کند. اینجا بود که او با بسی آشنا شد. زنی دلربا اما باهوش. بسی خودش را در حد و اندازه گنگهای خیابانی مثل گروه داچ نمیدید و به هوزیا گفت که اگر میخواهد با او ازدواج کند باید از گنگ جدا شود و کارهای غیرقانونی را کنار بگذارد. بنابراین این دو از گنگ جدا شدند و به سمت لیمون رفتند تا یکی زندگی جدید را شروع کنند. اما دیری نپایید که هوزیا احساس کرد که متعلق به یک زندگی ساده پیشهوری نیست و در ذاتش روحیهای یاغیگر و سرکش وجود دارد که نمیتواند آن را بیپاسخ بگذارد. بنابراین تلاش هوزیا برای مبارزه با ذات خلافکارش بینتیجه ماند و او دوباره به گنگ بازگشت. بعد از بازگشت هوزیا بود که داچ هم رابطه قبلیاش با خانم گریمشا را پایان داد و عاشق زنی به نام آنابل شد.
این وضع ادامه داد تا اینکه در سال 1885، داچ به گروهی از مزرعهداران اهل ایلینویز برخورد کرد که قصد داشتند یک پسربچه نوجوان را به جرم سرقت از آنها، اعدام کنند! داچ جلوی آنها را گرفت و پسربچه را به گنگ آورد تا از او مراقبت کند. این پسربچه کسی نبود جز جان مارستون محبوب قصهی ما! داچ تصمیم گرفت که در کنار آرتور، به تربیت و تعلیم جان مارستون هم بپردازد و به او هم خواندن، نوشتن، تیراندازی و سایرمهارتهای لازم را آموزش دهد. در طول این مدت جان و آرتور مانند دو برادر احساس نزدیکی میکردند و به یکدیگر وابسته شدند. بزرگشدن جان و آرتور یکی از نکات مهمی است که در طول روند داستان بازی RDR2 چندان اشارهای به آن نمیشود ولی ما میبینیم که آرتور فداکاریهای زیادی برای جان انجام میدهد و مخاطب احتمالا دچار سردرگمی میشود که این دو چرا تا این حد به هم وفادار هستند.
در طول دوران نوجوانی آرتور و جان، شبها داچ برای آنها داستانهای مختلفی میخواند؛ داستانهایی از کتابهای الوین میلر و رالف والدو امرسون. لازم به ذکر است که بعدا در طول بازی، جان مارستون طی یک ماموریت جانبی با الوین میلر رودررو خواهد شد. اما گذشته از این داستانها، داچ فرزندانش یعنی آرتور و جان را با مفاهیم دلخواه خودش و با دیدی آنارشیستی بزرگ کرد. او به آنها یاد داد که دولت و ماموران دولتی آدمهای پست و شروری هستند و نباید به آنها اعتماد کرد. از طرفی جامعه آمریکا مردم خودش را به سمت بدبختی هدایت میکند و باید جلوی این روند گرفته شود؛ نفرت از دولت و ماموران دولتی و مبارزه با آنها تنها راه ممکن برای رستگاری است. البته او چندان خشن هم نبود و به فرزندانش میگفت که هیچگاه نباید با خونسردی آدم کشت و یا اینکه انتقام گرفتن یک بازی احمقانه است. این تعلیمات و دلسوزیهای داچ به جایی رسد که بعدها خیلی از اعضای گنگ میگفتند که جان مارستون فرزند محبوب داچ است و همه به حال او غبطه میخوردند.
فعالیت گنگ در سال 1887 شکل جدی به خود گرفت و آنها برای اولین بار دست به سرقت یک بانک زدند. در ساعت 2 بعدازظهر، آرتور و داچ و هوزیا با لگدزدن به در بانک وارد آن شدند. نام این بانک Lee & Hoyt بود. آرتور تفنگش را به سمت صندوقدار نشانه رفت و به او گفت که دستهایش را بالا ببرد. سپس اینجا بود که داچ جملهی تاریخیاش را گفت:
« من و دوستان میهنپرستم میخواهیم که شما را از طلای در خزانهتان، از این بار اضافه خلاص کنیم و با دادن آن به دیگران، جلوهی زیبای تمدن را به نیازمندان نشان دهیم.»
اعضای گنگ توانستند حدود 5000 دلار طلا را بدزدند، سپس به خیابانهای شهر گریختند. آنها هر کدام به کلبهها و دخمههای نیازمندان و یتیمان رفتند و پول را میان افراد ضعیف جامعه تقسیم کردند. این اقدام داچ موجب شد تا او برای اولین بار تحت تعقیب قرار بگیرد و برای سر او جایزهای تعیین شود. همچنین این سرقت موفق از بانک موجب شد تا گنگ در طول 12 سال بعد، حدود 37 سرقت از بانکهای سراسر کشور ایالات متحده آمریکا انجام دهند.
احتمالا در همین مقطع بود که داچ با کولم اودریسکول وارد یک آتشبس شد. کولم اودریسکول رهبر گنگ اودریسکول بویز بود و این گنگ یکی از قویترین گروههای خلافکار در غرب وحشی محسوب میشد. کولم شخصا همیشه داچ و افرادش را مورد تمسخر قرار میداد. او فلسفهی داچ و دیدگاهش در مورد تبدیل کردن دنیا به یک جای بهتر را دائما مسخره میکرد و زیر سوال میبرد. کمکم نفرتی در دل داچ پدید آمد که او بالاخره مجبور شد آتشبس را بشکند و برادر کولم را بکشد. کولم هم در مقابل برای انتقامگیری، آنابل، معشوقهی داچ، را از میان برد و این انتقامگیری به کینه و نفرت میان دو رقیب بیش از پیش افزود. مرگ آنابل، داچ را شدیدا تحت تاثیر قرار داد و او را در غم و ماتمی همیشگی فرو برد و این خود سرچمشهای بود برای یک اختلاف مرگبار میان گنگ ون در لیند و اودریسکول بویز.
در سالهای اولیه شکلگیری گنگ، داچ و یارانش واقعا به نیازمندان کمک میکردند و تلاششان بر این بود که یک تغییر ایجاد کنند و دنیایی بهتر بسازند. داچ حتی یکبار آرتور را به خاطر دزدی از خانهی یک مرد فقیر، به شدت سرزنش کرد و گفت با انجام این کار، آنها تفاوتی با دولتمردان غاصب و زورگو نخواهند داشت. در واقع داچ معتقد بود که دولت و کارکنانش همگی افرادی فاسد هستند که از مردم فقیر آمریکا دزدی کرده و پول آن را به سرمایهداران میدهند. با گذشت زمان و پیشرفت تمدن و گسترش شهرهای بزرگ، داچ نگاهی بدبینانهتر نسبت به جامعه آمریکا پیدا کرد و تاکیدش بر آزادیهای فردی بیشتر و بیشتر میشد. رفته رفته مشکلات و سختیهای روزگار کاری کرد تا گنگ دست از تلاش برای نیازمندان و رابینهود بازی در آوردن، بردارد و به جای آن برای خودش پول جمعآوری کند و به نیازهای خودش برسد. بعدها حتی داچ به لئوپاد استراس اجازه داد تا به قرض دادن پول و گرفتن سودهای فزاینده بابت آن، یک منبع درآمد جدید به وجود بیاورد. منبع درآمدی که بدون شک ربا محسوب میشد و بلایی خانمانسوز برای گنگ و اعضایش شد. بیشتر کسانی که برای گرفتن این پولها به سراغ گنگ میآمدند مردمی فقیر و نیازمند بودند که نمیتوانستند از عهدهی پرداخت سودهای گزاف این وامها بربیایند و اعضای گنگ به خصوص آرتور برای پس گرفتن این پول مجبور بودند تا با استفاده از زور و کتککاری و تهدید، پولشان را پس بگیرند. این اتفاق در حالی رخ میداد که هدف اولیهی گنگ کمک به همین نیازمندان بود و قطعا میتوان گفت که گنگ داچ از مسیرش منحرف شد. در این بین قتلهایی هم صورت گرفت که با مخالفت شدید هوزیا همراه بودند اما داچ با اقناع او، هوزیا را همچنان وفادار به گروه نگه داشت اما قطعا این قتلها و کشتارها چیزی نبودند که هوزیا در ابتدای شکل گیری گنگ در خیال داشت و رفته رفته باعث شد تا ایمان هوزیا به داچ کمتر و کمتر شود. البته نه فقط هوزیا بلکه آرتور، جان و سایر اعضای پاکدست گروه نیز چنین بودند.
در طول 7 سال بعدی، گنگ سرقتها و جرائم زیادی را با توجیه عقاید و ارزشهای داچ انجام داد و همینطور اعضای جدیدی را هم جذب خود کرد. در ادامه به تعدادی از این اعضای جدید اشاره خواهیم کرد. البته دقیقا مشخص نیست که هرکدام چه زمانی جذب گروه شدند اما چیزی که میدانیم این است که قطعا همهی آنها افرادی گریزان از جامعه و محیط اطراف خود بودند و میخواستند از وضعیتی که داشتند، فرار کنند.
به عنوان مثال میتوان تیلی جکسون را مثال زد. او در هنگام دوران نوجوانی عضو یک گنگ خلافکار درست مثل گنگ داچ بود اما طی یک حادثه مجبور شد پسرخالهی رهبر گنگ را به قتل برساند و از این گروه فرار کند. مدتی را در خیابانها گذراند تا آنکه داچ او را ملاقات کرد و به تیلی سرپناهی در گنگ داد. تیلی هم مثل آرتور و جان، مهارتهایی مثل خواندن، نوشتن و غیره را در گنگ آموخت و مثل یک بچه در آنجا رشد پیدا کرد و تربیت شد. سیمون پیرسون هم یک آشپز در نیروی دریای ایالات متحده آمریکا بود که طلبکارهایش به دنبال سرش بودند و در این شرایط داچ او را از دست طلبکارانش نجات داد و به گنگ آورد. کشیش سوانسون هم که یک فرد دائم الخمر و معتاد به مورفین بود، یک بار جان داچ را نجات میدهد و داچ هم برای قدردانی از او، وی را به گنگ آورد و سرپناهی برایش فراهم ساخت. شان و بیل هم هر دو طی دو حادثه مختلف قصد سرقت از داچ را داشتند، اما داچ به جای برخورد، آنها را به گنگ آورد و برای همیشه ایشان را وفادار خود ساخت.
همین زمانها بود که آنکل، شخص محبوب اعضای گنگ، یک فاحشه به نام ابیگل رابرتز را به گروه آورد. او در ابتدا با تمام اعضای گنگ رابطه داشت تا اینکه وارد یک رابطه عاشقانه با جان مارستون شد. کمی بعدهم او از جان بچهدار شد و نامش را جک گذاشت. اما جان، نمیتوانست مسئولیت یک بچه مانند جک را قبول کند و مدام از او و زنش دوری میکرد. اینجا بود که اعضای گنگ جای خالی پدر را برای جک پر کردند و همهی آنها تبدیل به عموها و خالههایی مهربان شدند و کوشیدند تا جک را به درستی تربیت کنند و اعضای گنگ خود را یک خانواده میدانستند. وقتی که جک یک ساله شد، جان مارستون دیگر طاقت نیاورد و زن و بچه و گنگ را رها کرد و برای مدتی غیبش زد. این اقدام جان، از نظر آرتور یک خیانت بزرگ محسوب میشد و بسیار او را عصبانی کرد.
یک سال بعد جان دوباره به گنگ بازگشت و داچ و بسیاری از اعضای گروه به گرمی از وی استقبال کردند اما آرتور مورگان هیچگاه جان مارستون را به خاطر این کارش نبخشید و این عاملی شد برای جدایی و فاصله میان آرتور و جان که زمانی مثل دو برادر برای یکدیگر بوده و باهم بزرگ شدهبودند. البته آرتور مهر و محبتی که نسبت به جان و خانوادهاش داشت را کنار نگذاشت و ما این موضوع را به خوبی در جریانات آخر بازی RDR2 مشاهده میکنیم.
در طول سالهای بعد، گنگ همچنان به عضوگیری و سرقتهای پراکنده خود ادامه داد تا اینکه بالاخره داچ و یارانش به سراغ یک سرقتی رفتند که سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر داد. این سرقت هم چیزی نبود جز جریان بلکواتر.
اما ماجرای بلک واتر از چه قرار بود؟
در سال 1899، گنگ ون در لیند به طرف ایالت وست الیزابت رفتند و در نزدیکی بلک واتر، شهری در حال توسعه و صنعتی شدن، سکونت گزیدند. در طول اقامت گنگ در نزدیکی بلک واتر، مایکا بل، شخصی که قبلا به خاطر نجات جان داچ به عضویت گنگ در آمده بود، به داچ پیشنهاد کرد که از یک کشتی سرقت کنند. این کشتی پول هنگفتی در انبارش داشت که متعلق به یک بانک بود و اعضای گنگ ون در لیند با آن پول میتوانستند یک زندگی جدید را برای خود آغاز کنند. این پیشنهاد مایکا ابتدا با مخالفت شدید آرتور و هوزیا همراه میشود چراکه آنها معتقد بودند آن کشتی حتما با گاردها و پلیسهای زیادی محافظت میشود و سرقت از آن ریسک زیادی دارد و احتمالا جانشان در خطر خواهد بود. اما با وجود اعتراضهای آرتور و هوزیا، داچ به این نتیجه رسید که پول حاصل از آن سرقت، ارزشش را دارد و به ریسکش میارزد.
با تصمیم داچ مبنی بر سرقت از بلک واتر، اعضای گنگ دست به کار شدند و چندین نقطه مختلف و امن را در ناحیه نیو آستین برگزیدند تا پس از سرقت، در آن مکانها ساکن شوند. اما این نقشه کشیدنها کارساز نبود چراکه سرقت طبق برنامهی داچ پیش نرفت و با ورود سریع پینکرتونها همه چیز به هم ریخت. یک درگیری و تیراندازی خونین میان یاران داچ و اعضای پلیس شکل گرفت که نتیجه آن جز مرگ بیهوده تعدادی از اعضای گنگ مثل مک و دیوی نبود. جان هم طی این درگیری زخمی شد اما توانست فرار کند ولی همراه او یعنی شان، کمی بعد توسط جایزهبگیرها دستگیر شد. داچ هم از اینجا بود که کم کم کنترل اعصابش را از دست میدهد و روند دیوانگیاش شروع میشود. او حین سرقت یک دختر بیگناه را بدون هیچ علتی میکشد. این اقدام داچ تاثیر زیادی بر نگاه اعضای گنگ نسبت به داچ میگذارد و شکافی را شکل میدهد که سرآغاز ماجراهای بازی Red Dead Redemption 2 است.
نظرات