این Undertale 2 نیست!
تابهحال شده که بخواهید از شدت خوشحالی و هیجان، از اعماق وجودتان فریاد بکشید ولی ناگهان فریادتان بیرون نیامده خفه شود؟ این دقیقاً همان حسی است که نسبت به بخش اول Deltarune داشتم. ساختهی جدید Toby Fox معروف خودمان (منظورم کسانی است که بازیهای مستقل بخش اصلی زندگی آنهاست) که برخلاف شاهکار غیرقابل وصفش یعنی Undertale، با کلی سروصدا و هیاهو و پستهای توییتری بیرون آمد که باعث شد موج جدیدی از هیجانات و انتظارات برای تئوری پردازیها (آخر خود فاکس گفته بود که تا 24 ساعت بعد از انتشار این نسخهی دمو، کسی دربارهی آن نظریهپردازی نکند) به راه بیفتد و قطعاً هرکسی که لذت تجربهی Undertale هنوز در ذهنش باقی است، با چنگ و دندان این دموی رایگان را دریافت کند. از اینجا به بعد، با من و بازیمگ همراه باشید تا تجربهای جدید داشته باشیم از یک نسخهی دموی متفاوت، از یک سازندهی متفاوتتر.
بگذارید از همین ابتدا چند نکته را برایتان روشن کنم: اول اینکه خود من هم بههیچوجه دوست ندارم در یادداشتی که برای بررسی یک بازی مینویسم، از زبان خودم و بهصورت اولشخص صحبت کنم؛ اما در اینجا مجبورم که این کار را دربارهی بخش داستانی Deltarune انجام دهم تا همهچیز بهطور کامل روشن شود. نکتهی دوم هم اینکه اگر قصد دارید این نسخهی 3 یا 4 ساعته را تجربه کنید، چند پاراگراف بعدی را نادیده بگیرید و بههیچوجه فکر خواندن قسمتهای اولیهی متن به سرتان نزند. در آخر هم باید از بابت مقایسهی بسیار زیاد Deltarune با Undertale عذر بخواهم ولی باور کنید آنقدر شباهت میان این دو هست که نتوانم جلوی مقایسهشدنشان را بگیرم.
هنگامیکه وارد بازی شدم و اولین جمله برایم به نمایش درآمد، حسی که توبی فاکس با کاراکتر Chara در Undertale به جریان درآورده بود، این بار به طرز عجیبی و با شدت بسیار بیشتر در وجودم راه پیدا کرد؛ گویی سازنده میخواست با زبان بیزبانی به من بگوید که اینجا دیگر آندرتیل نیست و نباید انتظار دنیای قبلی را داشته باشی. پس از نمایش چند جملهی کوتاه، بازی این امکان را به من داد تا بتوانم شخصیت اصلی خود را ایجاد کنم. همهچیز در این بخش از بازی عادی بود و همین موضوع باعث شد که حس ترس عجیب ابتدایی، بیشتر و بیشتر در من تشدید شود و در نهایت، هنگامیکه آخرین سؤال از من پرسیده شد، با خوشحالی به خودم گفتم که این دیگر Undertale نیست.
غافلگیریها در بازیهای (منظورم همان یکی و نصفی بازی است) توبی فاکس، دو وجهه دارند. در دستهی اول غافلگیریهایی قرار میگیرند که شاید عجیبوغریب باشند، ولی در انتها باعث میشوند احساس خوبی را تجربه کنید و یا حتی از شدت بامزه بودنشان به خنده بیفتید؛ اما غافلگیریهای دوم، غافلگیریهای مخصوص دنیای بازیها هستند که باعث ایجاد حس ترس و اضطراب و یا مشکلی در خود بازی میشوند. دقیقاً پس از ساختهشدن شخصیتیم و هنگامیکه این عادی بودن مرا بهشدت به شک انداخته بود، ناگهان اولین غافلگیری بازی که اتفاقاً از نوع دوم هم هست از ناکجاآباد سر برآورد و باعث شد کمی احساس امنیت (!) کنم.
بالاخره با اینهمه مقدمهچینی عجیبوغریب بازی آغاز شد و نهایتاً کنترل پسرکی با ظاهری افسرده به نام Kris به دست من افتاد. داستان بازی از اینجا به بعد کمی آشناتر میشود؛ خانهای که در آن قرار دارید محیطی بهشدت آشنا دارد و حتی مادر کریس، همان Toriel خودمان است که بدون هیچ تغییری در اخلاق و یا ظاهرش، دقیقاً همان کسی است که میشناختیم. بازی در این لحظه میخواهد این نکته را به ما نشان دهد که جهان بازی هیچ ارتباطی با Undertale ندارد (البته خود فاکس هم به این موضوع اشاره کرده بود) و قرار نیست با کسی آشنایی قبلی داشته باشیم. ظاهراً روزی که بازی در آن آغاز میشود، یکی از روزهای معمولی کریس است که باید خیلی عادی به مدرسهاش برود.
در طول راه کریس به مدرسه، بازهم نکتهی جالبی وجود دارد و آنهم اینکه تقریباً تمام شخصیتهایی که از Undertale به یاد داریم، درون شهر حضور دارند و بههیچوجه هم شبیه به کسانی که قبلاً میشناختیم نیستند. ازآنجاییکه فعلاً نمیتوانیم با آنها کاری داشته باشیم، بگذارید از این بخش خیلی بگذریم و به داستان اصلی بازی برسیم. کریس پس از بدرقهی مادرش به کلاس میرسد و ازآنجاییکه تأخیر داشته است، مجبور میشود با دختر شرور کلاس به نام Susie وارد یک تیم بشود و بازهم ازآنجاییکه معلم کلاس (همان آلفیس خودمان) گچ ندارد، سوزی را به دنبال گچ و کریس را هم به دنبال سوزی میفرستد. کریس در بیرون کلاس سوزی را در حال خوردن گچ پیدا میکند و پسازاینکه سوزی نشان میدهد واقعاً چه دختر ترسناکی است، به همراه کریس برای یافتن گچ بهسوی انبار میروند و داستان از همینجا آغاز میشود (البته برای سومین بار).
کریس و سوزی، هنگامیکه وارد انبار میشوند، محیط آن را کمی عجیبوغریب مییابند و ازآنجاییکه همهچیز در تاریکی فرورفته، معلوم نیست که با چه مکانی روبهرو هستند. طبق انتظار، ناگهان زیر پای هردو خالی میشود و درجایی سقوط میکنند که هیچ شباهتی به دنیای خودشان ندارد. محل سقوط شدیداً ترسناک و مرموز آنها، در نهایت پایشان را به شهری باز میکند که هیچکس در آن زندگی نمیکند. بازی در همینجا دو شخصیت اصلی دیگر خود را معرفی میکند تا بار اضافهای را به دوش نکشد. یکی از این دو شخصیت شاهزادهی این سرزمین است که Lancer نام دارد و دیگری شخصیتی واقعاً عجیبوغریب و رشکبرانگیز به نام Ralsei است (اگر دقت کنید حروف اسمش همان حروف اسم Asriel است) که خود را بهعنوان شاهزادهی روشنایی معرفی و افسانهای را برای کریس و سوزی تعریف میکند که در آن، یک انسان، یک هیولا و یک شاهزادهی روشنایی (!) نور را به این سرزمین بازگرداندهاند. ازآنجاییکه سوزی بههیچوجه به این خرافات اعتقادی ندارد، از همان ابتدا راه خود را از این دو نفر جدا میکند تا بتواند بهتنهایی راه خروج را پیدا کند؛ اما کریس که نمیتواند به خشنی سوزی باشد، همراهی Ralsei میماند و سفر این دو نفر از همینجا آغاز میشود.
شاید بازی در ابتدا، داستان جالبی را برای تعریف کردن انتخاب کرده باشد و با توجه به غافلگیریهای متعددی که از سوی توبی فاکس در بازی قبلی او دیدیم، انتظار این را داشته باشیم که حتی در این دموی کوتاه هم چندین غافلگیری مختلف را مشاهده کنیم؛ اما حسی که پس از حدود یک ساعت تجربهی بازی به شما دست میدهد، این است که کمکم دارید از روند خطی داستان خسته میشوید. همهچیز دقیقاً همانطوری است که داستانهای ساده در پیش میگیرند و بدون هیچ پیچوخمی، ماجرا را به انتها میرسانند. شاید این حس به خاطر این باشد که ما در Undertale، هرلحظه طعم یک غافلگیری را میچشیدیم و از زمین و زمان، سورپرایزهای خوب و بد بسیاری بر سرمان باریدن میگرفت. با اینکه توبی فاکس گفته است نمیتواند حسی که در هنگام تجربهی بازی قبلی او داشتیم را به ما منتقل کند، ولی کسی بههیچوجه این انتظار را ندارد که حتی سطح یک نسخهی دمو، آنهم بهعنوان بازی مرموزی که در دنیایی مشابه با دنیای Undertale قرار دارد تا به این حد پایین باشد.
ضعف بازی نهتنها در نداشتن غافلگیری، بلکه در روایت داستان، در شخصیتپردازی و حتی در ساخت و پردازش محیط مناسب بهشدت لنگ میزند و این دمو، نوید از یک بازی بیروح میدهد. سبک داستانگویی فاکس، همچون میازاکی کاملاً محیطی است و نه از میانپردههای خاص خبری هست و نه از یک راوی. تمام اطلاعاتی که نیاز دارید در محیط و در ذهن شخصیتها پراکندهشده است و این شمایید که باید تمام اطلاعات را کنار هم بچینید تا رازهای مختلف بازی را رمزگشایی کنید. حال فکر کنید با این شیوهی داستانگویی، Deltarune ساخته شود! متأسفانه، تنها چیزی که در بازی دیده نمیشود، یک روایت پیوسته و گیرا است. هرچه که از داستان میدانید صحبتهای چند شخصیت است و انتظار اینکه بله بالاخره در یک جایی، داستان بازی وارد جریانی محکم شود و از آن بیروحی اعصاب خورد کن خارج شود. متأسفانه باید بگویم که این انتظار تا انتهای بازی با شما باقی میماند و همین دموی سهساعته هم بههیچوجه نمیتواند ما را به عمیق و جذابتر بودن داستان Deltarune نسبت به Undertale امیدوار کند.
از اینها گذشته، بازی در بحث شخصیتپردازی هم کاملاً ناامیدکننده ظاهر شده و یا گذشت مدتزمان کوتاهی، به این موضوع پی میبریم که شخصیتها و محیط، بیروح بودن را بهعنوان یک ویژگی اشتراکی با خود به همراه دارند. شاید اگر تعداد شخصیتهای داخل نسخهی دمو زیاد بود و بازی در باقی موارد هم حرفی برای گفتن داشت، میتوانستیم این ویژگی را نادیده بگیریم و بگوییم که سازنده در عوض در بخشهای دیگر بازی گل کاشته است؛ اما موضوع بههیچوجه اینطور نیست و تمامی شخصیتها، با گذشت مدتزمان کوتاهی تنها به تعدادی عروسک بیروح برمیخوریم که حتی در پیش برد داستان هم نقشی ندارند. شخصیتپردازی ضعیف، دقیقاً همان چیزی است که اصلاً انتظارش را از توبی فاکس نداشتیم و خب، همهچیز رسماً توی ذوق میزنند. فقط کافی است شخصیتی مانند Sans را با Lancer مقایسه کنید! همهچیز از زمین تا آسمان متفاوت است.
باور کنید قصد ندارم که بگویم داستان بازی ضعیف است و یا توبی فاکس هم میخواهد وارد دار و دستهی بازیسازان پولپرست و طماع شود که به خاطر پول دست به هر کاری میزنند! اتفاقاً داستان بازی پتانسیل بسیار بالایی دارد و به شخصه هم از این سازنده انتظار استفادهی کامل از این پتانسیل را دارم؛ فقط مشکل این است که دموی Deltarune، بههیچوجه بهعنوان یک دمو راضیکننده ظاهر نمیشود و رسماً این موضوع را که دموی یک بازی باید بازیکنان را برای انجام آن کاملاً هایپ کند، زیر سؤال میبرد. امیدوارم که در نسخهی کامل بازی، شاهد چنین ضعفی در افتتاحیه نباشیم و داستان را همانقدر جذاب بیابیم که داستان Undertale بود (البته نه دقیقاً از همان راه و با همان حس و حال).
شاید باورتان نشود اما گیم پلی بازی تقریباً تفاوت قابلتوجهی با Undertale ندارد. شما یک انسان با یک قلب هستید که باید از آن مراقبت کنید و در نهایت هم به پیروزی برسید. روش مبارزه هیچ تفاوتی با قبل ندارد؛ قابلیت ACT همچنان در بازی باقیمانده است (علیرغم اینکه خود فاکس گفته است که بازی تنها یک پایان خواهد داشت)؛ آیتمها هنوز هم نقش زیادی در بازی ندارند و نهایتاً هنوز هم بهجز کمی ارتقاء رابط کاربری، منوها همچنان ساده و بدون هیچگونه پیچیدگی هستند.
کمی هم از پیشرفتهای گیم پلی بازی میگویم تا در حق Deltarune ظلم نکرده باشیم. اول اینکه امکان مبارزه بهصورت پارتی و با کمک چند شخصیت دیگر به بازی اضافه شده است. حالا شما میتوانید با کمک شخصیتهای دیگر، از ACT های مشترک استفاده کنید و یا از جادوهای آنها بهره بگیرید. این موضوع بازی را بیشتر شبیه به یک عنوان jrpg مانند نسخههای اول Final Fantasy کرده است که شاید به مذاق برخی خوش نیاید؛ اما ازآنجاییکه روش حملهی دشمنان همان شکلهای نمادین حملهور بهسوی قلب بازیکن هستند، این مشکل چندان هم بازی را به یک اکشن خشک نوبتی تبدیل نمیکند. پسرفت دیگری که بازی در این میان داشته، نبود ویژگی تغییر رنگ قلب (همان ویژگی جالبی که باعث میشد مبارزه با بأسهای بازی رنگ و بوی کاملاً متفاوتی را به خود بگیرد) است که باعث میشود Deltarune در زمینهی تنوع در مبارزات، کمی ضعیفتر باشد.
مکانیسم جالب دیگری که در بازی میبینیم، وجود موانع محیطی هستند که این بار، بدون وجود هیچگونه مبارزهای، در حین گذر کردن در محیطها باید از این موانع بگذرید. هنگام ورود به محدودهی این موانع محیط بازی –از جمله شخصیت شما- تیره میشود و تنها قلب شخصیت اصلی به همراه موانعی که به سویش در حال حرکت هستند کاملاً مشخص باقی میمانند. در گذر از این موانع، برخلاف بخش مبارزات که سرعت عمل در جاخالی دادن بسیار مهم است، زمانبندی عامل اصلی برتری شما نهایتاً گذر کردن از این موانع است که حداقل کمی هیجان را به بخش گشتوگذار در محیط بخشیده است. در کنار این موانع، همچنان معماهایی هم در بازی وجود دارند که البته کمی سختتر از معماهای Undertale و دارای ساختارهایی مشخصتر هستند. مطمئناً در نسخهی کامل بازی تعداد و تنوع این معماها بیشتر خواهد شد اما برای نسخهی دمو، دو نوع معما که یکی از آنها معماهای زماندار و دیگری معماهایی بر اساس تطابق اشکال با الگوها هستند، در Deltarune دیده میشوند که چالشهای جالبی را برای بازیکن ایجاد خواهند کرد.
بازی در بخش گرافیکی، رسماً یک پسرفت بزرگ و غیرقابلتحمل است! شاید به خاطر اینکه این نسخه تنها یک دمو است و از سوی دیگر گرافیک هشت بیتی بهظاهر چیزی بهعنوان پیشرفت و پسرفت نداشته باشد، این موضوع را کاملاً غیرمنصفانه و به دور از انصاف بدانید؛ اما باور کنید تنها چیزی که خواهید دید، یک طراحی پیکسلی بسیار ساده و ابتدایی است که با ضعفهای بسیاری مواجه است. از طراحی ضعیف دشمنان و شخصیتها گرفته تا طراحی عادی محیطها. بگذارید با مثالی ساده همهچیز را برایتان روشن کنم. اگر به یاد بیاورید، آندرتیل چند صحنهی مختلف داشت که در آنها میتوانستید بهخوبی هنر طراحی پیکسلی سازنده را مشاهده کنید و از خلق شدن چنین صحنههایی با چند مربع کوچک شگفتزده شوید؛ اما در Deltarune، همهچیز فرق میکند: در قسمتی از بازی، همان صحنهی دیده شدن قلعهی پادشاه از دور اتفاق میافتد و این بار کافی است به این قلعه نگاهی داشته باشید! بههیچوجه باورتان نمیشود که این طراحی ناامیدکننده، کار همان کسی باشد که Undertale را طراحی کرده بود. هرچند که توبی فاکس گفته است این طراحیها حالت اولیه داشته و گرافیک نسخهی اصلی، کاملاً بهبود خواهد یافت.
در مقابل این ضعفها در طراحی، پیشرفتهایی نیز در گرافیک انیمیشنی بازی دیده میشود. انیمیشنهای بازی، بهشدت از آن حالت خشک و یکنواخت فاصله گرفتهاند و ظاهراً، فاکس به دنبال قرار دادن چند میانپردهی کوتاه چندثانیهای در بازی هم هست. نمونهی آن را میتوانید در لحظهی سقوط سوزی و کریس به درون دنیای تاریک ببینید که حکم یک میانپردهی نمایشی را داشت. همچنین انیمیشن مبارزات و حالات مختلف شخصیتها، همهچیز کاملاً بهبودیافته و برخلاف گرافیک هنری بازی، از نظر فنی شاهد بهبودهای محسوس و بسیاری هستیم که Deltarune را بسیار امروزیتر کردهاند.
دوست ندارم از موسیقی و صداگذاری بازی چیزی بگویم. نه اینکه بخواهم این قسمت را هم بکوبم و کلی ایراد از آن بگیرم! موسیقیهای متن Deltarune، کاملاً با حال و هوای قسمتهای مختلف این عنوان متناسب هستند و گاه چند ترک آشنا هم در این میان شنیده میشوند. سبک موسیقی بازی همان سبک کامپیوتری کلاسیک است که در عوض قطعاتی ساده، ترکهایی واقعاً گوشنواز و لذتبخش را به مخاطب ارائه میکند. در قسمت صداگذاری هم بازی رسماً چیزی ندارد که بگوید. بازهم شخصیتهایی بدون صدا را شاهد هستیم که البته بههیچوجه یک مشکل محسوب نمیشود و دقیقاً همان حس و حال اصیل بازیهای کلاسیک را بازیکن انتقال میدهد؛ البته این بیصدا بودن شخصیت اصلی احتمالاً کمی متفاوت باشد؛ زیرا در همان ابتدای بازی، هنگامیکه از شما خواسته میشود تا به شخصیت ساختگی خود هدیهای بدهید، گزینهای بهعنوان voice هم در میان این هدایا وجود دارد که احتمال وجود صداپیشه برای برخی شخصیتها را بالا میبرد.
شاید حالا که به اینجا رسیدیم، از من بپرسید که چرا همواره در طول این نوشته، در حال مقایسهی Deltarune با Undertale بودم. فکر میکنم که پاسخ این سؤال کاملاً ساده است: شباهت بسیار زیاد این دو بازی به یکدیگر. اگر بخواهیم به سخنان سازندهی بازی توجه کنیم (!) Deltarune بههیچوجه قرار نیست که انتقالدهندهی احساسات و جریانات مختلف آندرتیل در محیطی جدید باشد. بهعبارتدیگر قرار است توبی فاکس با Deltarune، تجربهای کاملاً متفاوت از اثر قبلی خود را به ما ارائه دهد ولی متأسفانه در ایجاد حس تفاوت بین این دو بازی ناکام میماند. Deltarune بدون توجه به خواستهی سازندهاش، روح مخاطب را در میان همان شخصیتهای آشنا و دوستداشتنی بازی که در شهر دیده شدند جا میگذارد و خود بهتنهایی به راهش ادامه میدهد. توبی فاکس اما بدون اطلاع از این موضوع، راه خود را پیش میگیرد و هیچ تلاش قابلتوجهی برای بازگرداندن مخاطب به جریان داستان اصلی نمیکند. درست در همینجاست که همهچیز به هم میریزد و قطعاً بسیاری همانند من، Deltarune را علیرغم اینکه پتانسیل تبدیلشدن به عنوانی حتی بهتر از Undertale را دارد، یک تجربهی بدون هیجان و جذابیت کافی میبینند و تلاش میکنند تا هرچه سریعتر آن را به انتها برسانند تا شاید غافلگیری جالبتری را شاهد باشند.
بهعبارتدیگر، Deltarune: Chapter 1، یک دموی نهچندان امیدوارکننده و غیرقابلقبول است که هرچقدر هم که بخواهیم، نمیتوانیم چشمانمان را بر روی ایرادات فراوان آن ببندیم. داستان بازی (منظورم خود ماجرای اصلی داستان است) چندین منبع الهام مختلف داشته است که احتمالاً مهمترین آنها، سری Dark Souls است. فقط کافی است تا کمی در بخشهای مختلف بازی دقت کنید تا متوجه شوید که توبی فاکس چه تأثیرات زیادی را از سهگانهی میازاکی بر خود گرفته است؛ اما این موضوع به این معنی نیست که همهچیز در سطحی عالی قرار دارند؛ بلکه مقدمهی داستان بازی که کل Chapter 1 را در بر میگرفت، یک مقدمهی عادی است که بههیچوجه قصد تغییر کردن را ندارد. از اینها گذشته، سبک روایت داستان برخلاف گیم پلی بازی، کاملاً ساختار منسجم خود را از دست داده است و کاری میکند تا مخاطب رفتهرفته دست از دنبال کردن داستان بردارند و بیشتر به دنبال پیدا کردن لحظاتی شبیه به لحظات Undertale باشند.
حال اگر به دنبال چیزی بهعنوان Undertale 2 هستید، باید بگویم که راه را کاملاً اشتباه آمدهاید. این بازی شاید شباهتهای فراوانی با اثر قبلی توبی فاکس داشته باشد؛ اما به گفتهی او، داستان جهانی کاملاً متفاوت و شخصیتهایی با زندگیهای متفاوتتر را تعریف میکند (البته زیاد به این حرفها اعتماد نکنید چراکه خود سازنده به این موضوع اشاره کرده است که قبل از تجربهی Deltarune، حتماً باید Undertale را به اتمام رسانده باشید). همهچیز در Deltarune تاریک است. داستان و شخصیتهای بازی بههیچوجه شاد و رنگارنگ نیستند و حتی گیم پلی هم حالت سرد و سختتری را به خود گرفته است (این موضوع را یک ایراد در نظر نگیرید؛ منظور من فقط پسزمینه و محیط بازی است که سردتر و تاریکتر شده است). در دنیای جدیدی که به آن قدم میگذارید، باید حسی همانند فراموششدن را تجربه کنید. حسی که هنگام برخورد با مردم شهر و مشاهده نکردن هیچگونه علامتی از آشنایی قبلی آنها با شما به وجود میآید و احتمالاً یکی از همان چیزهایی است که خود توبی فاکس قصد به وجود آوردنشان را در مخاطبان بازی جدید خود دارد. از این به بعد، باید منتظر بمانیم تا بالاخره نسخهی اصلی بازی منتشر شود. نسخهای که همگی دوست داریم کامل باشد و خیلی بهتر از این دموی سهساعته. از حالا به بعد، ساعتهایتان را تنظیم کنید تا در نهایت، در محدودهی 1 تا 999 سال مشخصشده توسط Toby Fox شاهد انتشار نسخهی کامل این بازی و تجربهای کاملاً جدید، از یک سازندهی نامآشنا باشیم. و در نهایت هم باید بگویم که بهعلت کامل نبودن بازی، ترجیح دادم تا هیچ نمرهای را به آن اختصاص ندهم و بررسی مفصلتری را برای یک نسخهی کامل از Deltarune قرار دهم.
نظرات