نقد و بررسی اولین اپیزود از بازی Life is Strange: Before the Storm
نمیدونم بازی Life is Strange رو به خاطر دارین یا نه. بازی ادونچر عالی ای که چند سال پیش توسط استودیوی Dontnod ساخته و عرضه شد. این بازی که به تقلید از آثار تل تیل، به صورت پنج اپیزودی عرضه شد، تونست دل خیلی ها رو به دست بیاره و به عقیدهی خیلی ها از رقبای سرسخت و کهنه کارش یعنی بازی های تل تیلی هم جلو بزنه. Life is Strange منتقدهای زیادی هم داره. به این دلیل که سبکی که برای روایت داستانش انتخاب کرده طوری نیست که به مذاق همهی آدم ها خوش بیاد. به همین علته که در حال حاضر، در کنار محبوبیتش خیلی از گیمر ها هم از اون متنفر هستن. اگه درست یادم باشه، در جریان نمایشگاه E3 همین امسال بود که متوجه شدیم یه پیش درآمدی از بازی اصلی در حال ساخته شدنه. اون هم توسط یه تیم دیگه. ما که راستش این روزا از عوض شدن تیم ها و به خصوص پیش در آمد ها دل چندان خوشی نداریم، تصمیم گرفتیم به این بازی چندان امیدوار نباشیم! اما بالاخره هر چی باشه نمیشه از خیر برگشتن به دنیای دوست داشتنی Life is Strange گذشت. به همین خاطر بود که صرفا با یه دید تفریحی تصمیم گرفتیم به سراغ اولین اپیزود از این بازی بریم! ما رو همراهی کنین با بررسی کنیم آیا تیم جدید تونسته بازیش رو به استاندارد های Life is Strange اصلی برسونه یا نه.
تردیدی ندارم این بهترین صحنه ی بازیه. بهتره خودتون تجربه ش کنین تا متوجه بشین چرا.
مختصر از داستان قبلی Life is Strange
اگه یادتون باشه توی بازی اول (این که هی می گم "اگه یادتون باشه" به خاطر اینه که چند سال گذشته! ما خودمونم با کلی زور زدن به حافظه و کمک گرفتن از دوستمون گوگل اینا رو یادمونه!) شخصیت اصلی به دخترکی بود به نام Max! خانوم مکس یه دفعه همینطوری سر کلاس از خواب بلند میشه و یه چیز خیلی عجیب توجهشو جلب میکنه. اون یه قدرت جادویی عجیب و غریب پیدا کرده که می تونه باهاش زمان رو جابجا کنه!! جل الخالق! مکس متوجه این موضوع میشه و براش سوال پیش میاد که چی باعث شده اون بتونه چنین کاری بکنه؟ (این سوالیه که تا اخر بازی هم جوابش رو نمی فهمین! بهتره با همین منطق "طرف یه روز صبح از خواب پا شد و دید که... آره!" کنار بیاین.) القصه. مکس از معلم اجازه میگیره تا بره بیرون و بفهمه دقیقا چه بلایی سرش اومده. اون میره به دستشویی دخترونه و اونجا باز هم قدرت جدیدش رو تست می کنه. در همین حین متوجه پسری میشه که با بی ادبی وارد دستشویی خانوم ها شده و داره یه دختر دیگه رو به مرگ تحدید می کنه! این پسر که اسمش نیثن پرسکات (Nathan Prescott) هست با اسلحه ش دختری به اسم کلویی پرایس (Cloe Price) رو می کشه و مکس این صحنه ی وحشتناک رو میبینه. اون تصمیم میگیره با قدرتی که داره به عقب برگرده و دختر بیچاره رو نجات بده. اون این کارو انجام میده و اونجا تازه متوجه میشه که اون دختر رفیق قدیمیش، کلویی بوده. مکس و کلویی قبلا با هم رفقای خیلی صمیمی بودن اما بعد از این که مکس بندر آرکیدیا رو ترک می کنه دیگه همو نمی بینن تا این روز فرخنده! مکس کلویی رو میبینه و متوجه میشه اون وضعیت خوبی نداره. کلویی سیگار می کشه، مواد مخدر مصرف می کنه، با پسرای بد میپره، مثل لاتها حرف می زنه، موزیک بد گوش میده (!) و خلاصه هر کثافت کاری ای که دخترا به سن اون نباید انجام بدن رو انجام میده! مکس دلش به حال این وضعیت اون می سوزه و تصمیم میگیره با قدرت های جدیدش به گذشته برگرده و از مردن پدر کلویی جلوگیری کنه. مکس بعد از انجام این کار متوجه میشه با درست کردن یه طرف از گذشته، یه طرف دیگه ی آینده خراب میشه. مثلا با نجات دادن پدر کلویی، خود کلویی در آینده فلج میشه و مجبوره با صندلی چرخ دار راه بره! درست مثل فیلم The Butterfly Effect . اون مجددا تلاش می کنه اما متوجه میشه هر بار که گذشته رو دستکاری می کنه، آینده خراب تر از قبل میشه. مکس اونقدر این کارو تکرار می کنه که نتیجه ی دستکاری هاش در گذشته، به رخ دادن یه طوفان سهمگین در بندر آرکیدیا ختم میشه. این اتفاق مکس رو مجاب می کنه تا برگرده به همون لحظهی اول و اولین دستکاریش در گذشته رو جبران کنه. اون کلویی رو نجات نمیده و این باعث میشه همه ی اتفاقات بد گذشته جبران بشن. به این ترتیب داستان بازی اصلی به پایان می رسه. (البته این یکی از پایان هاست که ما قابل ذکرش دونستیم! پایان دومی مزخرفه!)
کلویی و ریچل در بازی جدید زوج خوبی هستن. البته هنوز نه به خوبی مکس و کلویی
و اما قصهی جدید
بازی جدید پیش در آمدیه بر بازی قبلی. در این بازی، هنوز اتفاقات بازی اول رخ ندادن و شخصیت ها هم تا حدی کم سن و سال تر هستن. این بار به جای مکس، ما کنترل شخصیت کلویی رو بر عهده داریم. این بازی در واقع قراره برامون تعریف کنه که کلویی چطور از یه دختر خانوم با وقار و سالم تبدیل میشه به یه همچین انگل اجتماعی!
در اولین صحنه از بازی کلویی رو می بینیم که سعی داره به سالنی که یکی از گروههای هوی متال مورد علاقهش توی اون کنسرت داره وارد بشه. کلویی با چند تا از اوباش اونجا مشکل پیدا میکنه و توسط اونها مورد آزار و اذیت قرار میگیره. در حالی که کلویی دفاعی دربرابر اونها نداره، این ریچل امبر هست (Rachel Amber) که مثل قهرمانها میاد و کلویی رو نجات میده. ریچل دختریه که توی بازی قبلی حضور فیزیکی نداشته اما یکی از مهمترین شخصیت ها بوده! اون دختر خیلی محبوبی بود که همه ی دانش آموزان و مردم آرکیدیا دوستش داشتن و با گم شدن ناگهانیش همه از رفتنش ناراحت میشن. سرنوشت نهایی ریچل توی بازی اول مشخص میشه اما در این بازی قراره که با اون بیشتر آشنا بشیم و بفهمیم بین اون و کلویی چه اتفاقاتی افتاده که سرنوشتشون به چنین چیزی ختم شده. ریچل کلویی رو نجات میده و اونها اون شب رو با هم میگذرونن. صبح روز بعد کلویی از خواب ناز بیدار میشه و آمادهس تا یه روز مزخرف دیگه رو شروع کنه!
کلویی و پدر
از بازی قبلی می دونستیم که کلویی با از دست دادن پدرش ضربه ی روحی شدیدی می خوره. این باعث میشه اون به یه دختر خیلی خیلی آسیب پذیر تبدیل بشه و به یه دوست و همدم نیاز داشته باشه تا بتونه روحیه ی از دست رفتهش رو بازیابی کنه. از طرفی با رفتن مکس از شهر، کلویی تنهای تنها میشه و سعی می کنه با کار های نامشروع و خلاف این کمبود ها رو پر کنه. کلویی به پدرش علاقه ی زیادی داشت و اون رو قهرمان زندگی خودش می دونست. اون هنوز هم که هنوزه شب ها خواب اون لحظهی وحشتناک رو میبینه و صد ها بار آرزو می کنه ای کاش پدرش اون روز از خونه بیرون نمی رفت.
کلویی و مسائل درون خانه
بعد از مرگ پدر، مادر کلویی نتونست وضع موجود رو تحمل کنه. اون بعد از یه مدت با یه مرد دیگه به اسم دیوید آشنا شد و با اون قرار و مدار ازدواج گذاشت. کلویی اصلا از این مسئله رضایت نداشت و دیدن یه مرد غریبه به جای پدرش براش عذاب سختی بود. اون به هیچ وجه نمی تونست حضور دیوید رو بپذیره و به همین خاطر همیشه با اون بد رفتاری می کرد. کلویی و دیوید رابطه ی نسبتا خرابی دارن. دیوید هم از اون آدمای بزرگوار سعهی صدر دار نیست که بد رفتاری های کلویی رو بپذیره و چیزی نگه! دیوید برای به دست آوردن مادر کلویی تصمیم گرفته جلوی کلویی بایسته. نه این که نظر مثبتش رو جلب کنه! درست به همین دلیله که کلویی برای تنفر از اون یه عالمه دلیل داره! این حس واقعا طبیعیه. هر کدوم از ما هم که به جای کلویی بودیم از این مردک عوضی به شدت بدمون میاومد!
کلویی و دوستان
کلویی رابطهی خیلی نزدیکی با مکس داشت اما مکس اونو رها می کنه و میره. به همین خاطره که کلویی دیگه دوستی نداره و نمی تونه با آدم جدیدی ارتباط برقرار کنه. در بازی جدید کلویی هنوز با مکس رابطه داره. کلویی هر از گاهی برای مکس مسیج می فرسته و اونو توی شبکه های اجتماعی میبینه. اون مثل مکس حال و حوصله ی یادداشت نوشتن رو نداره اما هر بار برای مکس نام میفرسته. مکس واضحا به شدت توی زنندگی جدیدش غرق شده و معمولا یا فرصت نمیکنه جواب کلویی رو بده و یا یادش میره. مکس کم کم کلویی رو فراموش می کنه و کلویی هم مکس رو. چون رابطه داشتن از راه دور واقعا کار سختیه!
کلویی در اون شب عجیب ریچل رو ملاقات می کنه. اون تصور می کنه اون شب فقط یه شب معمولی بود و از اون به بعد هر دوشون باید راه خودشون رو برن. اما ریچل روز بعد کلویی رو پیدا می کنه و از اون می خاد با هم مدرسه رو بپیچونن و به گردش برن. از این نقطه کلویی وارد یه رابطهی دیگه میشه که خیلی خیلی حواسشو جمع می کنه بهش گند نزنه. اون از طرفی به یه دوست و همدم نیاز شدیدی داره و از طرف دیگه داره با دختری می پره که بر عکس خودش پیش همه محبوبه. خیلی از پسر ها و حتی دختر های مدرسه آرزو دارن با ریچل رفیق باشن ولی این توفیق نصیب کلویی شده! به همین خاطر اون سعی می کنه هر طور شده دوستیش با ریچل رو ادامه بده و توی بازی هم نمود این تصمیم رو زیاد میبینیم.
فرانک از بازی قبلی رو که یادتونه؟ پیداست در این فصل هم فرانک رابطه ی مهمی با کلویی داره. ولی در این اپیزود سازنده ها اشاره ای بهش نکردن
مونولوگهای سرنوشتساز
در این بازی هم درست مثل بازی قبلی، دیالوگ ها و دمو های سینمایی کارگردانی شده اصلی ترین ابزار برای روایت داستانه. داستان بازی البته به اشکال مختلف دیگه ای هم روایت میشه. مثلا مونولوگ ها رو میشه به عنوان یکی دیگه از مهمترین عناصر روایت داستان نام برد. کلویی درست مثل مکس به چیز های زیادی در محیط تعامل برقرار می کنه. این تعاملات معمولا به مونولوگهای کلویی ختم میشن که نشون دهنده ی شخصیت اصلی اون هستن. این مونولوگ ها به طرز عجیبی در واقعی جلوه کردن کارکتر ها نقش دارن و به نظر من مهمترین ویژگی روایی سری Life is Strange هستن. با همین ویژگیه که شما به افکار درون مغز شخصیت اصلی هم دسترسی دارین و لحظه به لحظه با اون زندگی می کنین. بازی برای یکی شدن کلویی و بازیباز و بوجود اومدن احساس همذات پنداری تلاش زیادی کرده و میشه گفت این تلاش ها تا حد خیلی زیادی به ثمر نشسته. به جز مونولوگ ها، اجزای زیادی از بازی قصد دارن شما رو بیشتر در نقش کلویی فرو ببرن. از زمانی که کلویی از خواب بلند میشه، شما درگیر همهی جنبه های زندگی اون میشین. لباسی که می پوشه رو انتخاب می کنین، اتاقش رو می گردین، وسایلش رو بررسی می کنین و هزار و یک کار دیگه که با انجام دادنشون حس می کنین یه دختر پونزده، شونزده ساله هستین. این یکی از مطلوب ترین ویژگی های سری LIS هست که حداقل این نگارنده در بازی دیگه ای نظیرش رو ندیده.
Objective رو اینبار میشه کف دست کلویی مشاهده کرد!
انتخاب، معما، جست و جو
درست مثل گذشته، یکی از مهمترین ویژگی های بازی، انتخاب های مختلفیه که در طول داستان در اختیارتون قرار داده میشه. این بار چون به جای مکس با کلویی سر و کار داریم دیگه از قابلیت برگردوندن زمان برخوردار نیستیم و هر انتخابی که کردیم باید بدونیم که دیگه توانایی برگردوندنش رو نداریم. البته حداقل در این یک اپیزود نمیشه گفت انتخاب های خیلی مهمی پیش رومون قرار گرفتن. درباره ی تاثیر گذاری انتخاب ها هم باید گفت اپیزود اول کوتاه تر از اون بود که بشه تاثیر خاصی رو در داستان بازی مشاهده کرد. اما همچنان ممکنه تاثیرات انتخابهای این اپیزود رو در قسمت های بعدی بازی ببینیم. یکی از خوبی های این فصل اینه که خدا رو شکر تا اینجای کار، شاهد بعضی از انتخاب های اعصاب خرد کن و بی منطق، مثل بازی قبل نیستیم! اگه یادتون باشه در بازی قبلی بعضی از انتخاب ها شدیدا آزار دهنده و افتضاح بودن. ولی فعلا در فصل جدید خبری از این مورد و چیز های مشابهش نیست!
از دیگر ویژگی های سری LIS میشه به وجود معما ها اشاره کرد. معما هایی که بر خلاف آثار تلتیل، به هیچ وجه آبکی و تقلبی نیستن! بلکه میشه اون ها رو «معمای واقعی» نام داد. در اولین اپیزود به تعدادی از همین موارد برمی خوریم که اتفاقا پرداخت خوبی هم دارن. البته به این علت که دیگه مکسی در کار نیست و داستان با کلویی جلو میره، دیگه معما های مبنی بر جابجایی زمان، جایی در بازی ندارن. در نتیجه اکثر معما ها صرفا با تعامل با محیط حل میشن. گشت و گذار و تعامل با اجزای محیط از مهمترین ویژگی های بازیه و همونطور که قبلا هم اشاره کردیم، جنبهی روایی هم داره.
سیستم جر و بحث مهمترین چیزیه که به فصل جدید اضافه شده
سازنده ها در فصل جدید یه عنصر دیگه به گیم پلی بازی اضافه کردن و اون سیستم بحث و مشاجرهست. مواقع بسیاری در بازی پیش میاد که شما مجبورید شخص خاصی رو وادار به انجام یه کار خاص کنید. در این شرایط معمولا پیش میاد که طرف مقابلتون قصد مخالفت کنه و نخواد اون کار رو انجام بده. شما با این سیستم می تونید وادارش کنید که طبق میلتون رفتار کنه. این سیستم طوری طراحی شده که به صورت هوشمند دیالوگ های طرف مقابلتون رو بررسی می کنه. یه سری کلمات از پیش تعیین شده، به صورت کلید واژه توی هر دیالوگ نهفتهست. شما باید با شنیدن دیالوگ طرف مقابلتون، این کلید واژه رو تشخیص بدین و در دیالوگ بعدیتون از این کلید واژه استفاده کنین. اینطوری می تونین طرفتون رو راضی کنین. بعضی از اشخاص مقاومت بیشتری می کنن که به طبع، باید تعداد دفعات بیشتری این فرمول رو روشون اجرا کنین. از طرفی گشت و گذار در محیط بازی و تعامل با اجزا، در این سیستم هم دخیل میشه. با برخوردن به برخی پدیدههای داخل بازی، دیالوگ های بیشتری به این سیستم اضافه میشن که کار شما رو آسون تر می کنن. مثلا موقع ورود به سان کنسرت، کلویی با دربان محل روبرو میشه و اون بهش اجازهی ورود نمیده. اگه کلویی قبل از این مسئله، موتور سیکلت اون شخص رو دیده باشه، یک دیالوگ به دیالوگ های سیستم جر و بحثش اضافه میشه. کلویی می تونه با تعریف از موتور اون شخص تا حدی اعتمادش رو جلب کنه. این سیستم که شخصا انتظار موفقیتش رو نداشتم خیلی خوب در بازی جواب داده. البته هنوز آنچنان که باید، داینامیک عمل نمی کنه ولی خب برای شروع بدک نیست!
انجام بازی رومیزی از جالب ترین لحظه های این اپیزوده
در بخش گرافیک، در کمال تعجب باید گفت بازی نه تنها پیشرفتی نداشته بلکه به نسبت نسخه ی قبلی پسرفت های نسبی رو هم تجربه کرده. بیشک مهمترین عامل این پسرفت، استفادهی سازنده از موتور Unity بوده که معمولا برای ساخت بازی های مستقل و کوچک استفاده میشه. ساخت بازی های AAA با این موتور عاقبت خوشی نداره و همه می دونیم دقیقا چه بلایی به سر Syberia 3 آورد! متاسفانه سازنده ها از این موارد درس نگرفتن و بازی شون رو با این موتور توسعه دادن. مشخص نیست که دقیقا چرا آنریل به اون قدرتمندی رو رها کردن و به یونیتی چسبیدن اما دلیل هر چی بوده مطمئنا تصمیمشون به ضرر بازی تموم شده. مدل های بازی، خشک و بی روح و مصنوعی هستن و بافت ها و متریال ادیتینگ به هیچ وجه تعریفی ندارن. افکت هایی مثل آتش و سیستم پارتیکل ها هم به هیچ وجه به سطح آنریل نمی رسن. نورپردازی محیط یونیتی هیچ وقت حتی توان رقابت با نورپردازی آنریل رو هم نداشته. درنتیجه نورپردازی بازی هم نسبت به قبل با پسرفت مواجه شده. از همه بد تر انیمیشن های چهره هستن که به لطف مدل های بی کیفیت بازی اصلا به پای نسخهی قبلی نمی رسن. انیماتور ها حتی نتونستن لیپ سینک ها رو (هماهنگ بودن انیمیشن دهان با دیالوگهایی که بیان می شن) به درستی در بیارن و این ها همه شاهکارهای یونیتی هستن!
آکادمی Blackwell... یا Blackhell؟
بخش موسیقی و صدا مثل همیشه عالیه و تردیدی نیست که اهمیت دادن سازنده ها به موسیقی کیفیت بازی رو بالا برده. غیر از اون، چیزی که باعث شده این فصل، در نظر من از لحاظ موسیقیایی خیلی جذاب تر از فصل قبل باشه، حال و هوای بازیه که بیشتر به سمت موسیقی الکترونیک و راک و متال هدایت شده! بازی قطعههای وکال (Vocal) دار زیادی رو لایسنس کرده و اون ها به زیبایی در جریان داستان شنیده میشن. قطعههای بی کلام بازی هم زیبا و عالی هستن. موسیقی در سری LIS همیشه اهمیت بالایی داشته و در بازی جدید هم این استاندارد ها رعایت شده.
بخش گویندگی بازی عالیه. فقط یک نکتهی آزار دهنده این وسط هست. با این که صداپیشهی جدید کلویی نقشش رو به خوبی ایفا کرده ولی هیچ وقت و هرگز نمی تونه به پای صداپیشهی قبلی برسه. کلویی در فصل قبل به لطف گویندگی عالیش به یه شخصیت ماندگار تبدیل شد. اما حالا با وجود صداپیشهی جدید، اصلا نمیشه اون ارتباط قدیمی رو با کلویی برقرار کرد. گوینده جدید اصلا انرژی قبل رو نداره و توانایی اجراش در صحنه های احساسی هم به اندازهی قبل نیست. به جز این مورد تقریبا نمیشه ایراد دیگه ای به گویندگی بازی گرفت. همه چیز سر جای خودشه و کارکترها هم کاملا قابل لمس و عالی ان.
نظرات (2)