سهگانههایی که به واسطهی یک فیلم خود خراب شدند
مجموعه فیلمهایی که به صورت سهگانه تولید میشوند اندک اما معمولا پرطرفدار هستند؛ اگر به تاریخچه اینگونه فیلمها رجوع کنید متوجه خواهید شد سهگانههایی وجود دارند که بینقص و یا با ضعف بسیار ناچیز هستند و اینگونه سهگانهها توانستند به خوبی جای خود را در دل طرفداران سینما باز کنند. از جمله این مجموعه فیلمها که در تاریخ سینما بسیار ماندگار شدند میتوان به این موارد اشاره کرد: Star Wars ،The Lord of the Rings و سهگانه اصلی Bourne. البته اگر بخواهیم وارد دنیای انیمیشنها نیز بشویم باید قطعا نام Toy Story را نیز به این لیست اضافه کنیم.
با این وجود، گذشته از آن مجموعه فیلمهایی که در بالا ذکر کردیم بسیار کم اتفاق میافتد که یک سهگانه تا این حد بینقص و کامل باشد؛ این اتفاق بسیار کم رخ میدهد که مجموعه فیلمهایی مرتبط با هم بتوانند کیفیت ابتدایی خود را در طول سالیان مختلف حفظ کنند و هر کدام به یک اندازه دارای کیفیت مطلوب باشند، معمولا حداقل یکی از فیلمها در برآورده کردن انتظارات طرفداران دچار مشکل میشود و کل پروژه را زیر سوال میبرد.
فرنچایزهای بسیاری وجود داشتند که به تدریج رو به سراشیبی رفته و از کیفیت نسخه ابتدایی خود فاصله گرفتند، اما چیزی که از این مورد نیز بدتر است آن است که یک سهگانه که بسیار کامل بوده و کار خود را بدون نقص انجام میداد تنها توسط یکی از فیلمهایش جایگاه بالای خود را از دست داده و دچار مشکل شود؛ این اتفاق برای طرفدران داستانی که پیش از این ذکر شده بود دیوانهکننده است، زیرا اغلب اوقات داستان اینگونه فیلم خلاف خواسته طرفداران بوده و آرزوهای آنها را برای فرنچایز مورد نظر انکار میکند. در ادامه با بازیمگ همراه باشید تا پی ببرید کدام سهگانهها تنها به واسطهی یکی از فیلمها خود خراب شدند و زیر سوال رفتند.
(Spider-Man (2001-2007
بسیار دشوار است که موفقیت بزرگ کارگردان فیلم Evil Dead یعنی سم ریمی را برای دو فیلم ابتدایی مجموعه فیلمهای Spider-Man نادیده بگیریم؛ همانطور که میدانید آنها برای ساختن یک فیلم مهم ابرقهرمانی مدرن بسیار قاطع بودند: فیلمهای Spider-Man و Spider-Man 2 به مخاطبین مدرن و نوین سینما نشان داد که این ژانر هنوز میتواند بعد از پروژههایی چون Batman & Robin و Steel (که در دهه 90 تولید شده بودند) توسعه یافته و گسترش یابد.
در دو فیلم ابتدایی ریمی ما شاهد سختی کشیدن در عشق بودیم؛ در پایان فیلم دوم ما مشاهده میکنیم که هری اسبورن متوجه هویت واقعی پیتر و همچنین راز او میشود و میفهمد که بهترین دوست او درواقع مسئول و دلیل اصلی مرگ پدرش است. این موضوع باعث میشود هری نفرت عجیبی نسبت به پیتر پیدا کند، در نتیجه روند داستان به شکلی پیش رفت که طرفداران انتظار داشتند در قسمت سوم پایان یک قاتل و نبرد دوستی به معنای واقعی را تماشا کنند.
متاسفانه داستان آنگونه که پیشبینی میشد پیش نرفت؛ ریمی طی گذراندن مراحل تولید قسمت سوم با استودیو سازنده دچار مشکل شد و این کارگردان در آخر مجبور شد با اصرار زیاد استودیو کاراکتر شرور محبوب و پرطرفدار کتابهای کمیک یعنی ونوم را به پروژه اضافه کند. اضافه کردن این کاراکتر باعث از هم گسستن داستان فیلم و پیچیدگی آن شد و روند داستان به شکلی پیش رفت که ما در آن میزان عشق و احساسات کمتری را نسبت به دو فیلم بسیار موفق قبلی مشاهده کردیم. برای فیلم سوم به راحتی انواع و اقسام چیزهای مختلف به پروژه اضافه شد تا ما شاهد آن باشیم که طی مدت زمانی کوتاه در فیلم اتفاقات بسیار زیاد و متفاوتی رخ بدهد، که همین روند سریع نیز باعث اذیت شدن مخاطبین میشد؛ در حقیقت اکثر عناصر اصلی و موفقیتآمیز دو فیلم ابتدایی در فیلم سوم نادیده گرفته شده بود. در حالی که ساخت بخش چهارم در نظر گرفته شده و برنامهریزی شده بود، سونی در نهایت تصمیم گرفت سری مرد عنکبوتی به کارگردانی سم ریمی را رها کند و یک نسخه اقتباسی از این آثار به کارگردانی مارک وب بسازد.
(Blade (1998-2004
شاید این مجموعه فیلم نتوانست به اندازه مجموعه فیلمهای X-Men و مرد عنکبوتی احترامهای لازم را کسب کند، اما دو فیلم ابتدایی Blade همواره به عنوان یک مجموعه کامل و بسیار ارزشمند در دنیای فیلمهای ابرقهرمانی مدرن شناخته میشود؛ فیلم ابتدایی حتی توانست با عملکرد بسیار خوب خود در گیشه فروش زمینه را برای بازگشت فیلمهای ابرقهرمانی به قدرت در باکسآفیس فراهم کند که سرانجام این کار موفقیت بزرگ فیلم X-Men در سال 2000 بود.
در آن زمان که قرار بود این فیلم تولید شود اشخاص زیادی با نام Blade آشنا نبودند و به جرات میتوان گفت که هیچ شخصی طرفدار پروپاقرص این موتانت و کاراکتر نبود، در نتیجه تضمینی وجود نداشت که فیلمی با محوریت دیواکر (بلید) بتواند به موفقیت زیادی دست پیدا کند، اما سپس با اکران فیلمهای Blade و Blade II این کاراکتر ماندگار شده و در ذهن بسیاری از طرفداران کتابهای کمیک باقی ماند.
با وجود اینکه کارگردانان این دو فیلم یعنی استفان نورینگتون و گیلرمو دل تورو شایسته تمجید بسیار هستند و میتوان حضور آنها در این فیلمها را یکی از دلایل موفقیت این دو پروژه دانست، اما مهمترین و اصلیترین دلیل موفقیت این مجموعه فیلمها را میتوان به بازی وسلی اسنایپس نسبت داد؛ شخصی که به زیبایی آرامش را به تصویر کشید و بدون هیچ دردسری توانست تمام خونسردی که در وجود این کاراکتر قرار داشت را به زیبایی هرچه تمامتر نشان دهد.
اما همهچیز برای تولید فیلم سوم یعنی Blade: Trinity به سمت اشتباهی رفت؛ استودیو سازنده جهت تولید این فیلم، با وجود مخالفت وسلی اسنایپس ناگهان نویسنده دیوید اس. گویر را به عنوان کارگردان جایگزین معرفی کرد، کمدین پتن اسوالت که نقشی در این پروژه داشت داستانهایی وحشتناک در این باره به هنگام فیلمبرداری این اثر برای همگان تعریف کرد؛ نتایج این کشمکشها ناامیدی بزرگی را برای این سهگانه و این کاراکتر رقم زد. کاراکتر بلید که شایستگی لازم برای معروفترشدن و بهترشدن را داشت ناگهان از صفحه نمایش سینما کنار گذاشته شد و ساخت برنامه تلویزیونی آن نیز به سرعت کنسل شد.
(Iron Man (2008-2013
فیلمهای منحصر به فرد ابرقهرمانی کمی هستند که به اندازه فیلم Iron Man سال 2008 کامل باشند؛ این فیلم با معرفی رابرت داونی جونیور برای ایفای نقش تونی استارک یکی از بهترین بازیگران ممکن را برای کاراکتر مورد نظر انتخاب کرد.
درست به مانند استارک، دانی نیز میتوانست دفترچه تلفن را بخواند و آن را بامزه کند؛ اما با اینحال فیلم دوم آشفتگی خاصی را به نمایش گذاشت و باعث شد تا این سهگانه نتواند راه خود را برای تبدیل شدن به یکی از بهترین سهگانههای تاریخ تکمیل کند.
این فیلم به وضوح تحت تاثیر مسئولیتها و انتظاراتی که روی آن وجود داشت قرار گرفته بود؛ درواقع Iron Man 2 به تنهایی این وظیفه را برعهده گرفته بود که دنیای سینمایی مارول را وارد مرحله بعدی خود کند و قرار شد این کار را با معرفی کاراکتر بیوه سیاه و توسعهی کاراکترهایی چون نیک فیوری، ماشین جنگی و فیل کولسن انجام دهد. با وجود جاهطلبی که Iron Man 2 داشت این فیلم به طور کلی یک داستان غیرمنطقی را روایت میکرد و ما طی آن شاهد معرفی عناصر جدید با وجود گیجکنندگی داستان بودیم؛ درواقع ما در این فیلم برنامههایی را دیدیم که در پس برنامههای نمایشگاه استارک پنهان شده بود. (حتی این جمله نیز تا حدی روایتگر داستان عجیب و غیرمنطقی فیلم مورد نظر است.)
اگرچه در مجموع سهگانه Iron Man اثری قابل قبول برای طرفداران دنیای ابرقهرمانان بود، اما فیلم دوم نتوانست به آن شکلی که شایسته است این مجموعه را سربلند کند و ثابت کرد این سهگانه نیز نمیتواند مصون از خطا باشد.
(X-Men (2000-2006
امروزه این دیگر بسیار عادی است که فیلمهای بلاک باستر قبل از جمع کردن تیم خلاق و گروه تولید، از پیش تاریخ اکران عمومی خود را اعلام کنند؛ این موضوع دیگر به خوبی جزو کسب و کار فیلم قرار گرفته است و در حال حاضر بسیار از آن استفاده میشود. شاید به یاد آوردن این موضوع کمی سخت باشد اما چنین اقدامی همیشه در سینما رخ نمیداد، بعد از اینکه دو فیلم ابتدایی فرنچایز X-Men با اکران خود به شکل گسترده مورد تحسین منتقدان قرار گرفتند و همچنین توانستند فروش فوقالعادهای در باکسآفیس داشته باشند، مسئولان این سهگانه به این نتیجه رسیدند که قبل از تکمیل فیلمنامه نهایی یک تاریخ اکران برای فیلم سوم در نظر بگیرند، که همین نیز باعث سقوط این فیلم شد.
بعد از اینکه کارگردانان برایان سینگر و متیو وان تصمیم به ترک کردن این پروژه گرفتند استودیو فاکس در نهایت برت رتنر را جایگزین آنها کرد؛ اما مهلت این کارگردان برای ساخت این فیلم بسیار کوتاه بود و او فقط کمتر از یکسال زمان داشت. گروه مختلفی از بازیگران نیز به علت پیچیدگی برنامه زمانی قادر نبودند که در این فیلم شرکت کنند، در نتیجه این موضوع باعث شد تا تعدادی از کاراکترهای عجیب بازنویسی شوند تا به جای کاراکترهای غایب در فیلم حضور داشته باشند.
اینکه فیلم مورد نظر در تاریخ اعلام شده اکران شد جای ستایش دارد و به نوعی یک معجزه کوچک محسوب میشود، اما فراموش نکنیم که محصول نهایی چندان دلچسب نبود؛ در هر صورت فیلم سوم در مقایسه با دو فیلم ابتدایی یک فاجعه به حساب میآید که نتوانست آنطور که باید نظر طرفداران سینما را به خود جلب کند.
(The Godfather (1972-1990
تنها یک یا دو فیلم در تاریخ سینما وجود دارند که میتوانند از لحاظ بهترین بودن با فیلمهای The Godfather و The Godfather Part II رقابت کنند؛ این آثار بینقص هستند و دقیقا به همان اندازهای که یک فیلم باید کامل باشد کاملند، اما باعث خجالت است که بگوییم این موضوع برای کل مجموعه و سهگانه صدق نمیکند.
کارگردان فرانسیس فورد کاپولا با توجه به دو فیلم ابتدایی انتظارات را بسیار بالا برده بود، این مجموعه فیلمها میتوانستند کاملا بیرقیب و بینظیر باشند اگر فیلم The Godfather Part III از برخی جهات باعث سقوط آن نمیشد؛ در نتیجه بازده این فیلم باعث شد که سهگانه مورد نظر زیر سوال برود و نتواند آنطور که انتظار میرفت طرفداران سینما را راضی کند.
البته این بدان معنا نیست که فیلم سوم یک فاجعه بود، بلکه The Godfather Part III هنوز نیز به عنوان یکی از فیلمهای برتر تاریخ سینما به شمار میرود، اما در مقایسه با فیلمهای قبلی اثری به مراتب ضعیفتر بود؛ فیلم سوم همچنین به مانند آثار قبلی آن ثبات و توازن لازم را در انتخاب گروه بازیگری نداشت، به طور مثال در دقایق آخر وینونا رایدر از ایفای نقش مری کورلئون سر باز زد و آن را رد کرد، در نتیجه تصمیم بر این شد که تا دختر کاپولا یعنی سوفیا این نقش را بر عهده بگیرد، سوفیا نیز از روی تواضع و مهربانی پذیرفت که در فیلم حضور داشته باشد. در کل باید گفت که دو فیلم ابتدایی آثاری جاودان و همیشگی هستند و فیلم سوم نیز قطعا کمتر از این تعاریف سهم میبرد.
(Men in Black (1997-2012
ویل اسمیت همیشه یک ستاره بزرگ در عرصه بازیگری بود اما آغاز راه او برای تبدیل شدن به ستارهای بزرگ از دهه 1990 شروع شد؛ هر پروژهای که او به عنوان بازیگر اصلی در آن حضور داشت کم و بیش به موفقیت دست پیدا کرد. (البته به جز فیلم Wild Wild West که اصلا فیلم موفقی نبود)
در میان فیلمهای پر سروصدای او در دهه 90 بدون شک فیلم Men in Black محصول سال 1997 یکی از بزرگترین آنها بود؛ این اثر یک فیلم علمی تخیلی، اکشن و کمدی بود که به زیبایی هرچه تمامتر و با داستانی جالب دو کاراکتر که بسیار با یکدیگر متفاوت بودند را در کنار هم قرار داد. ویل اسمیت نقش ماموری پرحرف و وراج به نام جی را ایفا میکرد که شخصیت او کاملا در تضاد با شخصیت آرام و باریکبین مامور کی با بازی فوقالعاده تامی لی جونز بود.
پانزده سال بعد با اکران فیلم Men in Black III داستان مامور کی و جی به زیبایی هرچه تمامتر به پایان رسید. (ناگفته نماند که جاش برولین در این فیلم حضور کوتاهی داشت و نقش جوانیهای مامور کی را ایفا کرد.)
اما سوالی اصلی این است که چرا پانزده سال طول کشید تا این سهگانه به پایان برسد؟ تنها یک جواب برای این سوال وجود دارد: متاسفانه فیلم دوم بسیار ضعیف بود؛ در حقیقت فیلم Men in Black II یک نسخه بازیافتی از فیلم قبلی بود که هیچگونه سورپرایز و چیز جدیدی را به مخاطبین ارائه نداد. شاید این فیلم موفقیت بسیار زیادی در باکسآفیس کسب کرد اما نتوانست طرفداران سینما را برای ارائه چیزی بیشتر در قالب فیلمی جدید گرسنه کند؛ نمیتوان از این موضوع چشمپوشی کرد که فیلم دوم مانع بزرگی برای تبدیل شدن این مجموعه فیلمها به یک سهگانه کامل بود، اما نگران نباشید استودیو سازنده این مجموعه فیلمها قصد دارد تا یک فیلم فرعی از این فرنچایز با بازی کریس همسورث و تسا تامپسون تولید کند و شانسی دوباره مجموعه Men in Black بدهد.
(Thor (2011-2017
قسمت اول از سهگانه Thor شاید بهترین فیلمی نباشد که دنیای سینمایی مارول آن را سفارش داده است، اما داستان اصیل منسجم که با الهام از خصایص شکسپیری است و در کنار آن کارگردانی فوقالعاده کنت برانا این اثر را به فیلمی دوستداشتنی تبدیل کرده است؛ داستان این فیلم که حس کلاسیک و عجیبی را مخاطب القا میکند بدین شکل است: یک پسر جوان متکبر و مغرور به دنبال آن است که به یک پادشاه تبدیل شود اما هنوز برای رسیدن به این جایگاه آماده نیست. از طرف دیگر فیلم سوم یعنی Thor: Ragnarok فیلمی کیهانی، دیوانهوار و پر از طنز است که هنری بینظیر و جلوههای بصری بیهمتایی را به تصویر میکشد.
اما فیلم دوم یعنی Thor: The Dark World تافتهی جدا بافته است، شاید آنقدر فیلم بدی نباشد اما مسلما روند آن کند و کسلکننده است؛ در حقیقت این فیلم نتوانست به مانند فیلم نخست حس شگفتانگیزی را به مخاطب القا کند. برای تولید فیلم دوم انگار خالقین از تمام مداد رنگی خود برای طراحی فیلم نخست استفاده کردند و وقتی نوبت به Thor: The Dark World آنها از مداد خاکستری برای طراحی استفاده کردند؛ بگذارید صادقانه بگوییم احتمالا این فیلم بدترین فیلم دنیای سینمایی مارول است.
اوضاع به قدری برای این فرنچایز سخت شده بود که زمزمههایی مبنی بر اینکه فیلم Ragnarok هیچوقت تولید نخواهد شد نیز به گوش طرفداران مارول رسیده بود؛ فیلم The Dark World به طور کامل داستان کلاسیک و قدیمیای که ثور باید میداشت را در هم کوبید، در نتیجه فیلم Ragnarok چارهای جز اینکه چیز جدیدی را به مخاطبین ارائه دهد نداشت. با وجود اینکه فیلم سوم کاملا از فضای فیلم نخست متفاوت بود اما بدون شک بسیاری از طرفداران سینما از آن راضی بودند و از تولید شدن آن بسیار لذت بردند؛ در آخر نباید فراموش کرد که نمیتوان این سهگانه را نیز مجموعه بینقصی دانست زیرا به هیچ عنوان بین فیلمهای آن ثبات و توازن لازم وجود ندارد.
(The Ocean Trilogy (2001-2006
وقتی در یک فیلم بازیگران خوبی وجود داشته، همچنین فیلمنامه و کارگردان نیز با پروژه تطابق داشته باشند آن فیلم میتواند به راحتی لحظات سرگرمکنندهای را برای شما به ارمغان بیاورد؛ فیلم Ocean's 11 به کارگردانی استیون سودربرگ یک بازسازی از فیلمی با همین نام در سال 1960 بود. در این فیلم بازیگران بسیار بزرگی حضور داشتند که از جمله آنها عبارتاند از: جورج کلونی، برد پیت، مت دیمون، جولیا رابرتز و اندی گارسیا؛ فیلم نخست به اندازهای زیبا و سرگرمکننده بود که به هیچعنوان نمیتوان آن را ندید و از آن دوری کرد، در واقع این فیلم از آن دسته فیلمهایی نیست که شما تنها بیست دقیقه از آن را ببینید و پیشبینی کنید که چه چیزی در ادامه در انتظارتان خواهد بود، اگر بخواهیم سادهتر بگوییم در این فیلم چیزی به نام خستگی را احساس نخواهید کرد. فیلم سوم یعنی Ocean's 13 نیز به مانند فیلم نخست بسیار دیدنی است، در این فیلم بازیگر بزرگی چون آلپاچینو حضور دارد که نقش شرور داستان را ایفا میکند. (اندی گارسیا در این فیلم نیز به ایفای نقش کاراکتر تری بندیکت میپردازد)
با این وجود فیلم دوم یعنی Ocean's 12 به عنوان نقطه ضعف این سهگانه شناخته میشود که کل این مجموعه را با عملکرد ضعیف خود زیر سوال برد؛ اگر بخواهیم صادق باشیم وقتی شما این فیلم را ببینید ناخواسته این احساس در شما ایجاد میشود که سودربرگ و کمپانی سازنده به دنبال بهانهای جهت سپری کردن تعطیلات خود در اروپا بودند و فرصت را مناسب دیدند تا با هدایت سکان کشتی این فیلم به آنجا سفر کرده و اوقات خوشی را داشته باشند. با دیدن این فیلم متوجه میشوید انگار همه به دنبال خوشگذارنی هستند و اصلا بارقههایی از کیفیت استاندارد یک فیلم را بر خلاف بخش قبلی و یا فیلم سوم در این اثر مشاهده نمیکنید.
در فیلم دوم بازی جولیا رابرتز (کاراکتر تس اوشن) نیز اصلا چنگی به دل نمیزد و این بسیار عجیب بود که بعد از مشاهده یکی از سرگرمکنندهترین فیلمهای قرن (فیلم نخست) یک فرنچایز در ساخت دنباله خود تا بدین حد افت داشته باشد.
(The Matrix (1999-2003
فیلم The Matrix پس از اکران خود در سال 1999 انقلاب عظیمی در سینما ایجاد کرد؛ حتی هنوز بعد از گذشته این همه سال انقلاب آن فیلم فراموش نشده و هنوز فیلمی تا به آن اندازه سروصدا ایجاد نکرده است. این فیلم مرزهای ژانر مورد نظر را جا به جا کرد، در The Matrix ما میبینیم ژانر علمی تخیلی به زیبایی هرچه تمامتر با ژانر اکشن ترکیب شده است و هنگامی خارج شدن هر گلوله از تفنگ نفس در سینه مخاطب فیلم حبس میشود. این فیلم گروهی از بازیگران و کاراکترهای مختلف را در ذهن همه ماندگار کرد، همچنین وجود مفهومی چون هستیگرایی این اثر علمی تخیلی و ماجراجویانه را بسیار خاصتر کرد. دنباله فیلم نست یعنی The Matrix Reloaded تقریبا نتوانست کیفیتی به اندازه بخش قبلی را ارائه دهد اما با اینحال لحظات بسیار سرگرمکنندهای را با اکشن هیجانانگیز خود برای طرفداران رقم زد، همچنین تمهایی که پیشتر در فیلم نخست با آنها آشنا شده بودیم در این فیلم بیشتر توسعه پیدا کرد و ما شاهد لایههای جدیدی از آن بودیم.
فیلم سوم یعنی The Matrix Revolutions از دید بسیاری از طرفداران سینما یک فاجعه لقب گرفت که عاری از هرگونه معنیگرایی و اهمیت بود؛ محتویات و تم همیشگی این فرنچایز به واسطه جلوههای ویژه کنار گذاشته شد (که البته زیادهروی بود) و مجموع این قضایا باعث شد که این فیلم شکافی بزرگ در سهگانه ماتریکس ایجاد کند.
این فیلم موفق نشد داستانی را که مخاطبین عمیقا طی دو فیلم قبلی آن را دنبال کردند به خوبی به اتمام برساند و در واقع سفر نئو هیچوقت آنطور که شایسته بود پایان نیافت، از این پایان به عنوان یکی از فرصتهای بسیار حقیقی از دست رفته تاریخ سینما یاد میشود که احتمالا دیگر تکرار نخواهد شد.
(Austin Powers (1997-2002
با اینکه احتمالا این روزها او یک فرد عجیب و غریب محسوب میشود اما مایک مایرز یک نیروی بسیار عظیم در عرصه کمدی طی دهه 1990 بود؛ در واقع او در آن زمان به مانند جان بلوشی و ویل فرل به عنوان یک نماد برای کمدی محسوب میشد، مایرز بازیگری بود که تصمیم گرفت صرفا جهت سرگرمکننده بودن در یک پروژه شرکت داشته باشند و نه لزوما موفق بودن. این بازیگر با مجموعه لایو اکشن خود یعنی Austin Powers موفقیت زیادی کسب کرد، این فیلم تقلید طنزآمیزی از مجموعه فیلمهای جیمز باند است و داستان آن بدین صورت است: مامور و عکاس مد آستین پاورز (با بازی مایک مایرز) که در قالب یخی فریز شده بود بعد از چندین سال احیا شده و برمیخیزد تا از کشورش در مقابل تبهکاری به نام دکتر اویل (این نقش را نیز خود مایرز ایفا کرد) دفاع کند. در نگاه اول چنین داستانی یک مفهوم ساده برای یک فیلم است اما قدرت کمدی مایرز این اثر را تبدیل به یک پدیده فرهنگی کرد؛ دنباله بعدی که Austin Powers: The Spy Who Shagged Me نام داشت نیز عملکرد فوقالعادهای داشت و توانست به محبوبیت بسیاری دست پیدا کند.
با این وجود فیلم نهایی این سهگانه یعنی Austin Powers in Goldmember (محصول سال 2003) کشتی مجموعه مورد نظر را غرق کرد؛ وقتی این قسمت در سینماها اکران شد شوخیهای این فرنچایز دیگر جذابیت خود را از دست داده بود. یکی دیگر از دلایل خستهکننده شدن این فیلم میتوان به آن اشاره داشت که مایک مایرز در فیلم سوم نقش چهار کاراکتر را ایفا کرد و این موضوع برای مخاطب کمی تکراری بود، حتی حضور خواننده محبوب و پرطرفداری چون بیانسه نیز نتوانست فیلم Austin Powers in Goldmember را نجات دهد. بعد از عدم موفقیت آخرین فیلم، دیگر از این فرنچایز سخنی به گوش نرسید، چند سال بعد مایرز با فیلم The Love Guru بار دیگر به سینماها بازگشت اما این فیلم تبدیل به یک شکست فاجعهبار شد و به نظر بعد از این شکست بزرگ مایرز تصمیم گرفت کلا فیلمسازی را رها کند.
نظرات